مرد آهنی!

بالاخرة پس از چند روز کلنجار رفتن با بنگاهيها مجبور شديم که در غرب اسلام آباد خانه ای کرايه کنيم، کاسه وکوزه يمان را جمع کرديم وبا دلخری رفتيم به خانه جديدمان، منطقه سرسبز وآرام وبی سروصدايی، ودر عين حال به دانشگاه هم نزديک بود. ولی متأسفانه از بازار شهر واز دوستان وآشنايان دور بود. وبقول قديميها دور از دوستان ونزديك قبرستان!
دو روز بعد وقتی متوجه شدم که دکتر امير فيصل اندونزی دوست ديرينه وعزيزم در کوچه ی بالای خانه مان سکونت دارد همه خستگی از تنم بدر رفت وبا خوشحالی دست بچه هايم را گرفته رفتيم به خانه اش .. دکتر امير فيصل تازه پارسال دکتريش را گرفته بود ودر دانشگاه بين المللی اسلام آباد ودر دانشگاه راولپندی تدريس می کرد، آدمی سرشاد وخندان ودر عين حال مثل همه مردم جنوب شرق آسیا سرد خوی، در مالش دادن جسم ويا طب مالشی (!) مهارتی خاص داشت. سالها بود که آرزو داشتم فرصتی پيدا شود تا اين فن تطبيقی را از او بياموزم.
هر روز صبح که برای هوا خوری وقدم زنی با پسرم محمد از جلوی خانه اش رد می شديم، او را می ديدم که روی چهار پايه ای جلوی خانه اش لم داده به گدا بچه های گونی بدستی که در آشغالدانيهای آنسوی کوچه ور می روند وتکه کاغذها وپلاستيکها را از بين غذاهای پوسيده وآشغالهای کثيف بيرون می کشند ودر خورجينهای کثيفشان می اندازند، خيره شده، اصلا متوجه سلام من ومحمد که از جلويش رد می شديم نمی شد... روزهای اول گمان می کردم که شايد سر صبحی با چشماهای باز دارد چرت می زند!.. بعدها فکر کردم که آدم نازک دلی است واز منظره ی بچه های آواره وتنگ دست رنج می برد.. روزها بدين منوال سپری می شد، ووقتی در دانشگاه اسلام آباد با هم همکار شديم رابطه مان صميمی تر شد، بعدها شروع به نوشتن کتابی در مورد جامعه شناسی کرد واز من خواست که باز خوانی وتصحيح کتابش را بعهده بگيرم.. می ديدم که از هر لحاظ آدم نورمال ومعقولی است منهای همين موقف خشک وسرد وتکراری صبحهايش.. که چون مجسمه ابو الهول ثابت وبی روح به بچه های بينوا زل می زد.. وتو گويی از اين دنيا بيرون می شد ودر دنيای خيال ويا خواب ويا بيهوشی ... نمی دانم کدام دنيا ... غرق می شد.
پريشب باران تندی در گرفت وساعتهای هفت صبح با بند آمدن باران محمد خان پايش را توی يک کفش کرد که بايد برويم گردش، من هم با يک دنيا أخم وتخم مجبور شدم به خواسته اش تن در دهم..
وقتی به کوچه امير رسيديم ديديم که رنگ پريده وپريشان با دستپاچگی بدينسو وآنسو نگاه می کند، ... دلم از جايش تکان خورد، گمان کردم خدای ناکرده شايد مشکلی برايش پيش آمده.. شايد بلايی سر خانمش آمده... شايد بچه اش صلاح الدين چيزيش شده... خلاصه در همان لحظه دلم به هزار در زد... تا چشم دکتر بما افتاد، دوان دوان نزديک شده بدون هيچ مقدمه وسلام عليکی با دستپاچگی پرسيد: ببخشيد احمد آقا.. بچه ها را نديدی؟.. خواستم بپرسم: کدام بچه ها؟ که به من مهلت نداده دستش را زد روی دست ديگرش وهزيان گونه ادامه داد: آه .. خدای من .. اين بيچاره ها بخاطر باران ديشبی .. خدا نکنه شايد بلايی سرشان آمده ..
در همين لحظه سر وصدای بچه های اشغال جمع کنی که بسوی آشغالدانيها حمله ور شدند بگوش رسيد، آقای دکتر از ديدن اين منظره از خوشحالی در پوستش نمی گنجيد: خدايا شکرت... الحمد لله .. هزار بار شکر خدا.. هزار هزار بار الحمد لله!
دو قطره اشک مرواريدی گرد هم از اطراف چشمهايش بی مقدمه بيرون پريد وبه آرامی بر گونه های پف کرده اش لغزيدن گرفت..
اينجا بود که آمپر فضوليم به 100% رسيد وديگر تحمل نکرده گفتم: آقای دکتر مثل اينکه شما را با اين بچه ها قصه ايست؟!
گمان کردم که صدايم را نمی شنود، مات ومبهوت بطرف آشغالدانيها خيره شده بود، دست محمد را گرفتم وخواستم حرکت کنم که متوجه شدم دو قطره اشک ديگر بر صفحه پر پيچ وخم گونه هايش شروع بدويدن کرد.. آهی سرد سر داد ولبهای لرزانش را  بحرکت انداخته گفت: بله، قصه ای .. قصه خاطره تلخ.. قصه روزهای سخت فقر وناداری.. قصه جنگ با نيستی .. نبرد با حقيقت..
نگاهی به من انداخته ادامه داد: حالا که درس خانمم تمام شده وما تصميم گرفته ايم به کشورمان برگرديم بيا تا گنجينه ی رازم را برايت بگشايم. وقتی دم خانه اش روی چهار پايه نشستيم دوباره به بچه ها خيره شده وتا گمان بردم من از يادش رفته ام آرام لبهايش بهم ماليدن گرفت: اين بچه ها ياد روستايم .. خاطره پدر ومادر فقير وتنگدستم را در من زنده می کنند. من هم روزی مثل اين بچه ها صبح زود قبل از نماز از خانه بيرون می رفتم ودر آشغالدانيها در پی تکه کاغذی ويا پلاستيکی پرسه می زدم.. درست بهمين صورتی که می بينی..
در کلبه ما پدر ساده لو وآرام ومادر مهربان وخاموشم وخواهر بزرگم ومن در زير سايه فقر وناداری وتنگدستی زندگی می کرديم.. چند قرانی که از فروختن کاغذهای پاره پوره وپلاستيکهای کهنه وشکسته بدست می آورديم خرج قلم وکتابمان می کرديم. من زياد پدرم را نمی شناسم، ما زياد همديگر را نمی ديديم، وقتی او در خانه بود ما در آشغالدانيها پرسه می زديم ويا در مدرسه بوديم.. ووقتی ما در خانه بيدار بوديم او در پی لقمه نان خشکی که بعضی وقتها با کمی ماست واحيانا با چند عدد پياز وتره غذای ما بود جان می کند. البته وضع ما بچه ها از وضع پدر ومادرمان بهتر بود، گه گاهی که شانس ياری می کرد سيب نيمه پوسيده ويا موز نيمه گنديده ای در آشغالدانيها نصيب ما می شد.. برخی وقتها هم اتفاق می افتاد که کمکی غذای مانده در پلاستيکی دم خانه ای گذاشته باشند که آنروز برای خانواده ما عيد بود!
فقر وبيچارگی اميد را در چشمان مادرم کور کرده بود واو تنها به فردای تاريکتر از امروز با دلی آرام گرفته از صبر می نگريست، وهر شب قصه حضرت يوسف وصبر زيبای او را با صدای زيبايش برايمان می نواخت. واو را با ترانه های بسيار زيبا ولالاييهای بسيار دلنوازی بچاه می انداخت که دل از فرط حزن واندوه گداخته می شد وچشمان ما چشمه جوشان اشک.
مادر بزرگ مادرم در آنسوی رود خانه تنهای تنها در کلبه اش با چند خرگوش سفيد ويک بز سياه خال خالی زندگی می کرد. او با همه پيريش بر عکس مادرم روح شاد وپر اميدی داشت. صدای دلنوازش گرچه طراوت وشادابی صدای مادرم را نداشت ولی برای من خيلی دلنشين بود، او مرا بسيار دوست داشت ومی گفت من فتوگپی شوهر مرحومش هستم.. او نيز قصه حضرت يوسف را برايم می سرود، ولی دوست داشت از پادشاهيش بگويد، وبا تصويری شاعرانه آنچنان با مهر ومحبت او را از سياهچال چاه  تاريک بيرون می کشيد وبر تخت پادشاهی مصر می نهاد که من در جايم شروع برقصيدن می کردم .. هر روز بر أنس ومحبت من با مادر بزرگ افزوده می شد تا جايی که من بيشتر وقتها در خانه او می ماندم.
او هر شب در کنارم می نشست ومرا مالش می داد وبرايم قصه می گفت.. همه قصه های او از درد ورنج وماتم شروع می شد وبه سعادت وخوشی پايان می يافت..
من در کنار گنجينه قصه های اميدی که از او به ارث بردم هنر مالش دادن را نيز از او آموختم.
هميشه در خودم بدين می انديشيدم که چگونه از اين چاه سياه وتاريک فقر وبيچارگی بدر آیم.
وقتی برادر کوچکم بدنيا آمد پدرم مرا فرستاد تا امام مسجد را صدا زنم تا در گوش نوزاد اذان دهد، اولين باری بود که به مسجد می رفتم، وقتی پايم را در صحن مسجد گذاشتم احساس کردم در خانه ای بسيار آشنا وملکوتی وارد می شوم، حيران ومبهوت به نوشته های زيبای ديوارها خيره شده بودم وسعی می کردم آنها را بخوانم که دستی آرام سرم را نوازش داد، اولين باری بود که کسی مرا نوازش می دهد. آرام به بالا نگاه کردم، پيرمردی با محاسن زيبا ولبخندی مهربان که در چشمهايش دنيای محبت ودوستی نهفته بود، با صدای آرام ودلنواز که هنوز گوشهايم را نوازش می دهد بمن گفت: پسرم!
کسی تا آن لحظه با اينهمه مهر بمن نگفته بود "پسرم!"، می خواستم از خوشحالی داد زنم وبگويم: بله پدر.. بله پدر مهربانم..
شنيدم که می گفت: .. چيزی می خواهی .. يا دنبال کسی آمده ای؟
دست وپای گم شده ام را جمع کردم وخواستم همه کلمه های احترامی را که در کتابهای درسيمان خوانده بودم را برای اولين بار تجربه کنم: بـ .. ببـ.. ببخشيد بابا بزرگ.. پدرم گفتند .. نه ..نه .. بابا فرمودند.. بياييد .. نه .. شما تشريف بياوريد .. خانه .. يعنی منزل ما ودر گوش برادرم.. يعنی داداشم أذان دهيد.. نه .. نه أذان قراءت بفرمائيد.
پيرمرد از طريقه حرف زدنم زد زير خنده ومرا در بغل گرفت..
آه ، چه احساس بزرگی در من پديد آمد، گمان کردم که فرشته هايی که حضرت يوسف را در چاه نوازش می دادند مرا به آغوش گرفته اند. حالا که از آن حادثه سالها می گذرد هنوز هم گرمی آن محبت را احساس می کنم.
خنده ای سرداد ودست مرا گرفته گفت: خب، پسر جان .. برويم تا در گوش داداش کوچلويت أذان بگويم.
از اينکه فهميدم أذان گفتنی است نه قراءت کردنی ويا دادنی خيلی خجالت کشيدم آخر ناسلامتی من کلاس چهارم ابتدايی بودم وهنوز اشتباه می کردم. اولين باری بود که صدای دلنشين أذان را از نزديک می شنيدم، کلمه های پر شکوهش قلبم را می لرزاند وگرما ونيروی خاصی در من می آفريد.

از آنروز هر وقت فرصتی دست میداد سری به مسجد می زدم واز دور پيرمرد را که در حال تلاوت قرآن ويا گفتن أذان ويا آب دادن به گلهای مسجد بود تماشا می کردم ولذت می بردم.
کم کم فهميدم که وقتی کسی وفات می کند مردم دنبال امام مسجد می آيند تا بر او نماز بخواند. احساس عجيبی بمن دست داده بود، بخودم می باليدم که من با کسی که پنجره زندگی بر انسانها می گشايد ودر را بر رويشان می بندد آشنايی دارم..
در يکی از روزهای جمعه که به مسجد رفته بودم صدای امام پير گرفته بود ودر خطبه سرفه می کرد. دلم بحالش سوخت، اما کسی نبود که بجايش خطبه بخواند .. بخودم گفتم که اگر خدای ناکرده امام بميرد، چه کسی بانگ آغاز زندگی بچه های روستا را می سرايد وچه کسی مهر پايان بر زندگی پيران ومردگان می زند؟! اين سؤالهای حيران وقصه های مادر بزرگ مادرم دست در دست هم داده مرا تشويق کردند بفکر ادامه تحصيل در حوزه علميه باشم.
پدر ومادرم گمان کردند که من ديوانه شده ام که پا از گليم خويش درازتر می گذارم، با اين حال ممانعتی نداشتند، بر عکس آنها مادر بزرگ مادرم بسيار خوشحال شده مرا تشويق می کرد وقول داد که با هر چه در توان دارد مرا پشتيبانی کند.
چند قرانی که از آشغالفروشی پس انداز کرده بودم پول بليط راهم تا شهری که در صد کيلومتری روستايمان قرار دارد و"حوزه علميه أمين" در آنجاست می شد.
اولين باری بود که پا از روستا بيرون می گذارم.. شايد هم اولين باری بود که کسی از خانواده مان جرأت بيرون رفتن از روستا را بخود می دهد. نه پدرم وشايد هم نه پدرانش کسی بخارج از دهکده يمان قدم نزده ... لحظه فراغ ودوری لحظه بسيار غمناک وتاریخی ای بود . همه می خواستند طوری به من خدمتی کرده باشند، اما چه که چشمها بينا بود ودستها کوتاه. تنها اشکهای گرم محبت خفته در دلها بود که مرا بدرقه می کرد. خواهرم تمام دارائيش که چند تومانی بود که سالها از فروش آشغالها جمع کرده بود را به من داد، مادرم هم چند عدد نان وبستر خوابی برايم دست وپا کرد ومادر بزرگ مادرم هم چند عدد کلوچه وپدرم اشکهای دو چشم گريانش را ...
با بانگ خروس اتوبوس دهکده براه افتاد وبا أذان ظهر من به حوزه رسيدم.
همه کوششهايم برای قانع کردن مسئول ثبت نام که من يتيمم وسرپرستی ندارم تا با من بيايد بی نتيجه بود، قانون حوزه اقتضا می کرد که دانش آموز بايد همراه سرپرستش برای ثبت نام بيايد.
رسيدن من بدانجا بيشتر به يك معجزه شبيه بود، اما پدرم که هرگز ...
نا اميدی سرا پايم را لرزاند، با خودم گفتم که شايد در تقدير الهی است که ما در فلاکت ونادانی وناداری برای هميشه بمانيم، اشکهايم را پاک کردم واز حوزه بيرون می رفتم که با يکی از مردم روستايمان که پسرش را برای ثبت نام آورده بود رو برو شدم. با احترام به او سلام کردم ودستش را بوسيدم. با صدايی لرزان التماس گونه به او گفتم که عموجان من آمده ام برای ثبت نام اما کسی را ندارم که مسئوليت مرا بعهده بگيرد، پدرم بيمار است ونمی تواند بيايد شما لطفی کن وبه اينها بگو که عموی من هستی وسرپرستيم را بعهده داری.
بنده خدا به طمع اينکه بچه اش از تنهايی بدر آيد واحساس غربت نکند موافقت کرد. وبالأخره من به آرزويم رسيدم وشدم شاگرد حوزه علميه... تعليم وخوابگاه در حوزه رايگان بود ولی هر کسی بايد از جيب خودش می خورد. ومن هم نه پولی داشتم ونه پله ای! نون خشکها وکلوچه هايی که با خود آورده بودم را کم کم وبا احتياط تمام می خوردم ودر پی راه حلی بودم برای روزهای تاريک بعد از نانهای خشک!
با يکی از دانش آموزانی که سر ووضع خوبی داشت سلام وعليکی ترتيب داده دوست شدم، او از پخت وپز بسيار می ناليد، من هم فرصت را غنيمت شمرده پيشنهاد کردم که وسايل از او وپختن از من وخوردن از هر دويمان! طفلکی بسيار خوشحال شد وگمان کرد که من فرشته نجاتش هستم که او را از اين مصيبت نجات دادم، ونمی دانست که در حقيقت او فرشته نجاتی بود که مرا از گرسنگی وشايد هم مرگ می رهانيد.
مدت تحصيل در حوزه شش سال بود. کلاس پنجميها وکلاس ششميها تقريبا بزرگ بودند وچون استادها احيانا به آنها امر می کردند تا دانش آموزان کوچکتر را درس بدهند ويا در درسهايشان با آنها همکاری کنند مورد احترام کوچکترها بودند وآنها را استاد صدا می زدند. اين احترام شد بلای جان من!
وقتی به کلاس پنجم  رسيدم، ديگر کسی حاضر نبود من ـ که استاد صدايم می کردند ـ آشپزش باشم. آشپزخانه حوزه عمومی بود وهمه در آنجا پخت وپز می کردند، من هم هر روز میرفتم آشپزخانه را تميز می کردم وبرنجها وتکه نانهای خشک وپس مانده غذاهای بچه ها را جمع می کردم و بدور از چشمان مردم می خوردم، وهمه گمان می بردند که من از روی تواضع وفروتنی آشپزخانه را تميز می کنم. واحيانا که برخی از دانش آموزان کوچکتر مرا می ديدند سعی می کردند که در تميز کردن آشپزخانه با من در ثواب شريک شوند که ثوابشان مرا کباب می کرد ومن مجبور می شدم آنروز را گشنه بمانم.
برای فارغ التحصيل شدن هر دانش آموز موظف بود که موضوعی در حدود سی صفحه بنويسد. که غالبا دانش آموزان در مورد آينده می نوشتند که چه خواهند کرد. وچگونه مردم را به دين دعوت می کنند واز راه وروش دعوت سخن می گفتند. من بر خلاف همه از گذشته سخن گفتم وتزم را " گذشت زمانه" نام نهادم واز ابتدای زندگيم تا بدان روز نوشتم. سه روز بعد از تسليم موضوعاتمان مدير حوزه مرا به دفترش خواند.

وقتی وارد دفتر شدم ديدم که سرش را پايين انداخته، لبش را به دندان گرفته وقطره های اشکی از چشمانش يکی يکی بيرون می جهند، وروی چند تار ريش سفيدی که داشت می لغزند.. واو خشك وخاموش به برگه های من خيره خيره می نگرد.
سرش را آرام بالا برده در من خيره شد وگفت: امير .. اين زندگی توست؟ تو شش سال تمام را اينطوری گذراندی؟
سرم را پايين انداخته آهسته گفتم: بله استاد ... من بسيار معذرت می خواهم که...
حرفم را قطع کرد وگفت: پسرم .. بيا اين کليد را بگير ووسائلت را جمع کن، اتاق کنار دفتر حوزه از توست واز امروز که امتحانها تمام شده شما مشاور ودفتر دار خودم هستی.
به اين ترتيب من شدم کارمند حوزه ودست راست مدير، ودر عين حال کلاسهايی برای تدريس هم بمن میدادند، وبرای اولين بار در عمرم حقوق می گرفتم وبا استادها غذا می خوردم.
از مدير حوزه خيلی چيزها ياد گرفتم، اداره يک مرکز علمی کار ساده ای نيست، آموختم چگونه با مردم برخورد کنم .. حقوقم را هم می فرستادم برای خانواده ام.
در ضمن تدريس يکی از دخترهای دانش آموز دلم را ربود، نميدانم اين احساس از کجا آمد .. نا خود آگاه احساس کردم که دوستش دارم. صدايش قلبم را آب می کرد.. در لحظه های تنهايی خيالش راحتم نمی گذاشت. تازه در فکر ازدواج افتاده بودم که متوجه شدم پسر مدير او را زير چشم گرفته وتقريبا با خانواده اش هم موضوع را در ميان گذاشته..
اين بود که مجبور شدم عقب نشينی کنم .. واين موضوع باعث شد که احساس غريبی بمن دست دهد.. احساس غربت وتنهايِی .. فرار از جامعه .. بيهودگی وشکست..
در همين روزها در يکی از مجله هايی که به حوزه می آمد گزارشی از دانشگاه اسلامی بين المللی اسلام آباد پاکستان خواندم. تصوير مسجد زيبای اين دانشگاه در من شوق سفر ودل بدريا زدن پيدا نمود.
تصميمم را با مدير حوزه در ميان گذاشتم، او نيز از اين جرأت من بسيار استقبال کرد ومرا تشويق کرد .. به ايشان گفتم که من پول بليط از جاکارتا تا پاکستان را ندارم. ومی خواهم اگر امکان دارد شما اين مبلغ را بمن قرض بدهيد تا من در آينده کم کم به شما پرداخت کنم.
مدير هم به آرامی بمن گفت: پسرم .. شما برو ترتيب گذرنامه وويزای سفر به پاکستان را بده، اگر به شما ويزا دادند، بيا من به صندوقدار می گويم که مبلغی را که لازم داری از صندوق قرض الحسنه به شما بدهد.
توانستم با پس انداز کمی که داشتم از شهر خودمان گذرنامه بگيرم، حالا مانده بود که خودم را به سفارت پاکستان در پايتخت "جاکارتا" معرفی کنم. از شهر ما تا جاکارتا راه درازی بود، وخرج زيادی داشت که از عهده من خارج بود. بر خدا توکل کردم وگفتم همانطور که قطره قطره دريا می شود قدم قدم هم راه درازی خواهد شد. نقشه کشوری که داشتم را برداشته تا اولين روستای کنار دهکديمان بطرف پايتخت پياده رفتم، نماز ظهر بدانجا رسيدم، پس از أدای نماز در مسجد بلند شدم ومردم را موعظه وارشاد کردم، سخنرانی من همه را دور وبرم جمع کرد. از من پرسيدند که أهل کجايم. به آنها گفتم که موعظه گری هستم دوره گرد که از روستايی به روستايی ديگر می روم. استقبال روستائيان فقير وبا مروت بسيار گرم وصميمی بود. از من می خواستند که چند روزی مهمانشان باشم وبه آنها دين بياموزم، ومن اصرار داشتم که در هر روستايی بيش از يک روز نمی مانم. بهر روستايی که می رسيدم غذای خوبی بمن می دادند وتوشه ای هم برای ادامه راهم وهم کرايه اتوبوسم تا روستای ديگر .
بالأخره به جاکارتا رسيدم وخودم را به سفارت پاکستان معرفی کردم وگذرنامه واوراق لازم را تقديم کردم. آنها هم گفتند تا دو هفته ديگر جواب می دهند.
بار ديگر الاغم بگل افتاد؛ خدای من دو هفته ديگر .. کجا بروم .. چطور در اين شهر بزرگ که کسی کسی را نميشناسد وشايد هم کسی خدا را نشناسد دو هفته را بگذرانم. صدايی در درونم بمن تلقين می کرد که آنکس که در روستا نان دهد در شهر هم نان می دهد.
مسجد کوچک وزيبايی در بين خانه های لوکسی که در کنار منطقه سفارتخانه ها بود مرا بخود جلب کرد. نزديک نماز عصر بود، رفتم داخل مسجد وپس از وضو منتظر نماز شدم، ديدم کسی نمی آيد ودر روی ديوار ساعت چشمک زن بسيار زيبايی نصب شده که در يک چشمک نوشته می شد وقت أذان وبا يک چشمک ديگر ساعت چهار ونيم را نشان میداد. بلند شده کليدهای زيبای جای أذان را يکی يکی امتحان کردم. ناگهان لامپهای نئون رنگارنگ مسجد روشن شد وبه زيبايی مسجد دو صد چندان اضافه گشت. احساس کردم بلندگوها نيز روشن شده اند. من هم با دلهره از اينکه مبادا کار اشتباهی می کنم ودر کار ديگران دخالت، با صدای زيبايم که در ميکروفن مسجد هزار بار زيباتر می شد أذان گفتم.
پس از آن مردم رنگ وارنگی که از شکل وقيافه هايشان معلوم بود اهل خدا ونماز نيستند يکی يکی می آمدند وسؤالهای عجيب ومسخره ای می پرسيدند: شما أذان گفتيد.. به به چه صدايی .. خوشا بحالت .. خواننده هستی؟! از کدام دانشکده موسيقی فارغ التحصيل شده ای؟
از سؤالهای بی معنايشان هيچ سر در نياوردم. وقتی متوجه شدم امامی در کار نيست بلند شدم وبه آنها نماز خواندم، پس از نماز هم بلند شدم وقصه حضرت يوسف عليه السلام را برايشان تعريف کردم.
بسيار تعجب کردم که حتی يکی از آنها از جايش تکان نميخورد وهمه مات ومبهوت چشم دوخته بودند به دهان وحرکات دست وصورت من، ظاهرا غرق حرفهايم شده بودند.
پس از سخنرانی کوتاهم دور وبرم حلقه زدند واز من پرسيدند که از کجا آمده ام. گفتم روستاييم وبرای کاری آمده ام شهر.
بمن گفتند که اهل اين منطقه همه شان بازيگران سرشناس تلويزيون وفيلمهای سينمايی هستند وخودشان را معرفی کردند. من هم که نه از تلويزيون سر در می آوردم ونه از فيلم سينمايی به رويم نياوردم که آنها را نمی شناسم يا نديده ام. اصرار کردند که اگر امکان دارد در همان مسجد ماندگار شوم وامامت مسجد را بعهده گيرم، آنها پول خوبی بمن خواهند داد. منهم معذرت می خواستم ومی گفتم که بايد بروم. يکی از آنها که ظاهرا پدرش تازه مرده بود وغم واندوه پدر او را بياد خدا انداخته بود، مبلغی را بزور در جيبم گذاشت وگفت: حالا که نمی خواهی اينجا بمانی خواهش می کنيم که حداقل تا روبراه شدن کارهايتان در جاکارتا در ميهمانخانه اين مسجد تشريف داشته باشيد تا ما بتوانيم از وجود مبارکتان بهره مند شويم.
اين همان حرفی بود که آرزوی شنيدنش را داشتم. ولی نميخواستم کلاسم را بهم بزنم، برای همين گفتم: حقيقتش نمی توانم حرف شما را بزمين بزنم، حالا که شما اصرار داريد من به يک شرط حاضرم مدتی را در کنار شما باشم. همه شان با هم و يک صدا گفتند که: حاج آقا، شرط شما قبول.. هرچه که باشد.
منهم از فرصت استفاده کرده گفتم که: به شرط اينکه همه تان به نماز جماعت بياييد ودوستانتان وهمسايه هايتان را نيز با خود بياوريد. منهم به همه تان أذان ونماز ومسايل ابتدايی دين را می آموزم تا مسجد زيبايتان چون قبرستان خاموش نباشد.
اين حرفم باعث شد که چند برابر در چشمانشان بزرگتر شوم ودر قلبهايشان جای گيرم.
خلاصه تا صادر شدن ويزا روزهای بسيار با برکتی را با مردم ساده دل وپرزرق وبرق منطقه سپری کردم. ودريافتم که انسانها هر چند پست وبی دين ودنيا پرست جلوه کنند باز هم در زير اين پوستين پستی ونيرنگی ای که دنيا به تنشان دوخته قلبی است که گه گاهی چون ماه نورانی می گردد وخدای را با وجود همه آن تاريکيها در می يابد!
هر شب يکی از آنها مرا به خانه اش دعوت می کرد، برای اولين بار در زندگيم همچنين تجملاتی را می ديدم؛ قصرهای باشکوه .. دختر ها وزنهای نيمه عريانی که در زير چراغهای شب می درخشيدند وبه احترام من کمی خودشان را می پوشانيدند .. غذاهای بسيار رنگارنگ وعجيب وغريب .. غالبا ميزبان کمی با من درد دل می کرد واز مشکلاتش سخن می راند تا پس از صرف شام من برايش دعا کنم. وهر شب چون مرا به مسجد می رسانيدند سر سجده به درگاه پروردگارم می نهادم وزار زار می گريستم وخدای را هزار بار شکر می کردم که مرا در آن خانواده فقير وتنگدست آفريد نه در اين کاخهای بی روح. در فقر خدا را شناختم ودر آرامش وسعادت روح وشقاوت جسم زيستم، ولی در اين کاخها جز جسم فانی پرزرق وبرق وروحی پوسيده وبيمار هيچ نيست. زندگی اين قصر نشينان همه اش درد است ورنجی که آنرا با زرق وبرق دنيا می پوشانند. غم واندوهی است که در زير خنده های دروغين پنهانش می کنند.
با مبلغی که بمن داده بودند خودم را به حوزه رساندم وپول بليط "جاکارتا به کراچی " را به ضمانت آقای مدير از صندوق قرض الحسنه تحويل گرفته با همه خدا حافظی کرده رفتم به روستايم تا با پدر ومادرم نيز خداحافظی کنم.
پدر ومادر بيچاره ام که نمی توانستند آنچه را می بينند باور کنند، بمن گفتند که ما چه می توانيم برايت انجام دهيم.
دستهايشان را بوسيدم واز آنها خواستم مرا ببوسند وبرايم دعا کنند.
پدرم وسپس مادرم مرا بوسيدند، شايد اولين باری بود که پدر ومادرم مرا می بوسيدند. احساس کردم که از لبهايشان آرامش ولذت خاصی به بدنم تزريق شد. وتا امروز هر وقت اين صحنه را بياد می آورم، دلم می لرزد واحساس عجيبی بمن دست می دهد.
اول ماه ژوئن بود که با يک عکسی از "مسجد فيصل" که دانشگاه بين المللی اسلامی در کنارش بود به فرودگاه کراچی رسيدم. گمان می کردم که کراچی شهر کوچکی است ومن می توانم از فرودگاه تا دانشگاه را پياده بروم.
عکس مسجد فيصل را به يکی از پاکستانيها نشان داده گفتم: چطور می توانم به اينجا بروم.
نگاهی چپ بمن انداخته گفت: جوون، اين عکس از اسلام آباد است. تا آنجا با قطار سه روز راه است.
بار ديگر دنيا در چشمانم تار شد.. سه روز سفر ديگر .. در کشوری غريب .. نه زبانی ونه شناسی، ونه پولی ونه پله ای...
با خودم گفتم اين راهی است که خودم انتخاب کرده ام حالا که راه پس ندارم بايد هر طور شده به پيش بروم. شکمم را با آب سرد وزلال يخچالهای فرودگاه پر کرده وارد خيابان اصلی شدم. مردم مرا راهنمايی کردند که بپرم وخودم را به يکی از اتوبوسهای گرد شکلی که داخل وبالايش پر از آدم بودند بچسبانم.. منظره بسيار عجيبی بود، اگر جلوی اتوبوس را نمی ديدی گمان می کردی کوهی از آدمند که با سرعت در خيابان حرکت می کنند. مردم بهر جايی که دستشان گير می کرد خودشان را به اتوبوس می چسبانيدند. من هم پريدم وبه يک ميله ای خودم را آويزان کردم.
پسر بچه ای از روی سر وکله مردم اينطرف وآنطرف می چرخيد وکرايه جمع می کرد. من هم توانستم در انبوه جمعيت خودم را از تير رس ديدش پنهان کنم. در ايستگاه قطار هم هر طرف چشم می پيچيد مردم بود ومردم. گفتند که بايد بليط تهيه کنم اما نمی گفتند که پول از کجا؟!
مستقيم رفتم دفتر رئيس قطار وجلوی در دفتر ميخکوب شدم. با ديدن شکل وشمايل خسته وپريشان من شايد همه چيز را فهميده بود، اشاره کرد که بروم داخل، منهم رفتم وبه او سلام کرده بدون هيچ مقدمه ای داد زدم: آقا، من مسلمان اندونيزيايی هستم، پول ندارم، گناهم چيست؟ حالا شما بگوييد چطور می توانم بروم اسلام آباد؟
بنده خدا که از اين تهاجم نا حق بجانبه ی من مات شده بود وهيچ جوابی نداشت لبخندی زد وگفت: حالا شما تشريف بفرمائيد بشينيد، خدا بزرگ است.
برايم بليط بدون صندلی ای صادر کردند!
حالا می بايستی خودم جای پايی برای ايستادن ويا نشستن در کف قطار پيدا می کردم. اين مشکلی نبود که زياد به فکرش باشم، مشکل بزرگ اين شکم صاحب مرده بود که هی غار وقور می کرد.
بذهنم رسيد که؛ خانواده های برو بچه دار!.. بله، خانواده های بروبچه دار حتما با خودشان غذا می گيرند، وبچه ها هم که درد سر سفرند؟!
با خوشحالی از کابينی به کابين ديگری می پريدم ودر پی خانواده پر جمعيتی بودم، بالأخره گمشده ام را در کابين هشتم  نهم بود که يافتم. پدر ومادری وده بچه قد ونيم قد، که پسرک يک ونيم ساله زار زار در بغل پدرش می گريست وپدر هم او را بلند کرده بود وچپ وراست می رفت. بچه هم تا توان در بدن داشت زور می زد که صدای گريه اش را در بين سر وصدای قطار به نمايش بگذارد. من هم از پشت سر پدر شروع به دلغک بازی کردم، بچه با ديدن من وشکلکهايی که در می آوردم يکهو زد زير خنده، وساير بچه ها هم که زير چشمی مرا نگاه می کردند زدند زير خنده، حالا نخند کی بخند!
بدون مقدمه وبا پر رويی بچه را از بغل پدرش کشيدم وروی کف قطار بين بچه ها نشسته شروع کردم به بازی وسرگرم کردنشان، وشدم يکی از اين خانواده، وشکمم تا دو روز سير بود که آنها پياده شدند. در کابين دوازدهم خانواده ديگری وفيلم مشابهی تا راولپندی که شهری است چسبيده به اسلام آباد شکمم ديگر سر وصدا نمی کرد واعتراضی هم نداشت.
از راولپندی تا مسجد فيصل در اسلام آباد کلی راه بود که باز هم با اتوبوسهايی که مردم بهر طرفشان می چسبيدند قضيه حل شد. وقتی نمای مسجد از دور برايم نمايان گشت اشکهايم سراسيمه بر گونه های لختم سرا زير شده بود. مردم زير چشمی بهمديگر اشاره می کردند وزير لبی از من می خنديدند ونمی دانستند که اين اشکهای پيروزی است.
وقتی اتوبوس جلوی مسجد که ايستگاه آخر بود ترمز زد ومن پريدم پايين، پسرکی جلويم سبز شد وبا اشاره گفت: آقا کرايه!
من هم جيبهای خاليم را بيرون کشيدم که بفهمد پولی در کار نيست، او هم يک سيلی محکمی گذاشت زير گوشم وچند تا حرف هم بارم کرد ورفت پی کارش.
البته هيچ چيز نمی توانست شيرينی ولذت پيروزی را در من بر هم زند.
خودم را به بچه های اندونيزی در دانشگاه رساندم وپس از مرتب کردن شکل وقيافه ام بدون هيچگونه استراحتی رفتم به دفتر "رابطه عالم اسلامی" که با شعبه آن در جاکارتا آشنا شده بودم، وبه مدير آنجا که آدم مسنی بود گفتم: آقا من آمده ام اينجا تا در دانشگاه اسلامی درس بخوانم وهيچ پولی هم ندارم. حالا شما لطف کنيد به من کاری بدهيد.. هر چه که باشد حاضرم .. دفترتان را جارو می زنم، باقچه یتان را رو راست می کنم .. آشپز بدی هم نيستم .. حمامها ودستشوئيها ....
مدير دفتر که حماس وحرکتهای دست وسرم او را بخود جذب کرده بود توی حرفم پريد وگفت: پسرم يواشتر .. برو پيش دفتر دار ودر ترتيب آرشيف دفتر به او کمک کن.
خلاصه دو ماه را پيش آنها کار کردم، صبحانه وناهارم را می دادند، من هم که می توانستم با يک وعده غذا زندگی کنم شام خوردن را اسراف می دانستم!
با دويست وپنجاه روپيه از هزار روپيه ای که آنها به من دادند در دانشگاه ثبت نام کردم. ودر امتحان ورودی با بالاترين نمره قبول شدم ودانشگاه هم بعنوان شاگرد نمونه برايم کمک هزينه تحصيلی ماهانه دويست وپنجاه روپيه ای دادند واز پرداخت هزينه های تحصيلي هم معافم کردند. وبدينصورت کارم راه گرفت وزندگيم روی غلطک افتاد.
صد روپيه آن خرج خورد وخوراکم ، صد روپيه خرج کتاب ودفتر وپنجاه روپيه پس اندازم بود، بعدها با شرکتهای کاروان حج اندونيزيايی رابطه گرفتم واز طريق آنها به حج می رفتم  تا بعنوان مترجم وراهنمای حج با آنها کار کنم.
قرضی که از صندوق حوزه ی امين برای بليط گرفته بودم را پرداخت کردم وکمک خرجی هم برای خانواده ام می فرستادم وبرای خودم شدم آدمی!
حالا فهميدی احمد آقا چرا من به اين بچه های آشغال جمع کن اهميت می دهم.
قصه عجيب وباور نکردنيش که مرا مات ومبهوت ساخته بود يک لحظه بخود آورد. ديدم که صورتم پر از اشک شده ومحمد کوچلو دارد با دستمالش اشکهايم را پاک می کند...