دخترم... زيبا...!

آرزو داشتم قبل از او بميرم!...
احياناً دوستان، جوغه ی اعدام ومرگ پيچيده وتاريک را بر زندگی وعذاب آن ترجيح می دهند...
حيف ... آرزويش برآورده شد وبال کشيد ورفت ومن ماندم ودو چشم حيران... برای هميشه مرا رها کرد وپر گشود... اين بود همسرم.
با دستان خودم پلکهايش را روی هم نهادم... بعد از ده سال زندگی مشترک من ماندم وتنهائی ...
هنوز تا پيری يک عالمه راه بود که مرگ بر ما شبيه خون زد وزندگی شيرينمان را بهم ريخت... آتش دوستی ومحبت وعشق در نوجوانی دلهايمان را گداخته بود... وقتی انگشتر را توی دستش گذاشتم هيچده سال بيشتر نداشت منهم بيست ويک ساله بودم.
راستش را بخواهيد، پدر ومادرمان از دستمان به تنگ آمده بودند ومی خواستند با ازدواجمان هم از زخم زبان مردم راحت شوند وهم در کوچه ها را ببندند ونفسی راحت بکشند!...
ناقوس گوش خراش مرگ مشت محکمی است بر دهان قصه های شيرين... خاطره های زيبا ... لحظه های بياد ماندنی ... نمی دانم بعد از او چطور توانستم زندگی کنم...
قبل از مرگش هديه بسيار زيبا وارزنده ای برايم بجای نهاد... نامش "زيبا" است... دختر بزرگم، که تمام رازهای مادرش را در پشت پلکهای زيبايش پنهان کرده...
تماماً شکل مادرش است... موهای سياه وکشيده، بينی مستقيم ونوک دار، چشمان درشت وبرّاق...
دخترم "زيبا" در روزهای اوّل، بعد از اينکه مادرش تنهايمان گذاشت، دلداريم می داد...
داخل آشپز خانه، اتاق خواب، اتاق نشيمن... جايش خالی بود... صورتش مثل روز اوّلمان در ذهنم نقش بسته ... بدون اينکه بيماری بتواند چيزی از زيبايش بربايد... در همه جای خانه صدايش را می شنوم ... گاهی هم مثل بچه های کوچک گريه می کردم...
دخترم اشک ريزان می آمد تا اشکهايم را پاک کند وبا لهجه ی بچه گانه اش بيادم می آورد که؛" بابا جون مگه نگفتی مامان پيش خداست... توی آسمونا... مگه خودت نگفتی نبايد گريه کنيم تا اون ناراحت نشه..."
اينجا بود که بياد می آوردم، پدرها می بايستی جلوی بچه هايشان مرد باشند ونااميدی وشکست را برويشان نيارند.. صدايم را در گلويم خفه می کردم واشکهايم را در کاسه چشمانم زندانی...
گريه ننگ است بخصوص اگر برای همسر باشد ... بايد مثل شرمگاه پنهانش کرد...
"زيبا " در خانه ام جايگاه بزرگی داشت، همان زمانه ای که خنجر می زند خودش درست همان زمانه ای است که نا اميدی می آورد، ودوستی هم مثل خوشی است، از يکی به ديگری وآن از شاخه ای به غنچه ای منتقل می شود، ومثل احساسات هميشگی وپايدار است واين تنها مردمند که می ميرند.
تنها بعد از دو سال که زيبا ملکه کندويمان شده بود ، ظهر که از کار بر می گشتم تا به در آپارتمانمان می رسيدم پاکت ميوه را از دستم می گرفت، روی پله ها به استقبالم می آمد تا هندوانه سنگين را از دوشم بردارد. صبح که بيرون می رفتم با دستهای نازکش دکمه های کتم را تکانی می داد تا سرجايشان بايستند، بعضی وقتها با کهنه پارچه ای جلوی پله ها خودش را به من می رسانيد تا کفشهای پوستيم را برق اندازد، سپس با مهربانی ولبخند بر دوشم بوسه ای می زد که گرمی وصميميت ومحبتش از پشم کت وپنبه پيراهن وزير پوش می گذشت تا پوستم را نوازش دهد...
آنگاه با يک دنيا سعادت وخوشبختی از پله ها پائين می آمدم.
قلبهايمان را با سادگی وزيبايی ومهرش پر کرده بود، در روزهای جمعه که دور هم جمع می شديم براستی احساس می کردم که چطور اين دختر توانسته قلبهای اطرافيانش را اسير خود کند...
هميشه اسمش ورد زبانها بود؛ يا من صدايش می زدم، ويا برادرها ويا خواهرانش، همه خانه  نوای " زيبا" ، "زيبا"، زيبا... بود، تو گويی؛ موسيقی ترانه ياد بود، بود...
شبی از شبها که با خودم لم داده بودم فکر می کردم... زيبا از اين خانه خواهد رفت ...زود يا دير!
گفتم: هيه، روزگار بی وفا... روزی که زيبا می رود حتماً گريه می کنم... خوشی باز هم آثار غم رامی زدايد... آری، شبی که دخترم بزفاف می رود، احساس خواهيم کرد که جای مادرش خالی است ... هيف كه چرخ گردون از نو می چرخد وشبهای تاريک ووحشتناک غم دوباره بر کلبه ما خيمه می زند... همه چيز با خداست، واميد ما تنها به او..."
مثل اينکه اين خاطره ها وحی الهی بود که در سکوت مرگبار شب بر من نازل می شد، يک هفته نگذشته بود که دستی بيگانه  در خانه مان را کوبيد، بسيار تعجب کردم، احمد آقا ... همکار قديميم ... ـ از خاطره های فراموش نشدنی سالهای شرکتمان ـ با پسرش جلوی در ايستاده بودند...
وقتی داخل مهمانخانه شديم، خاطره های زيبای گذشته را ورق زديم، خبر همدردی وتأسف همسرش را از وفات همسرم وآرزوی اينکه در آينده خوشبخت شويم را همراه با دسته گلی زيبا هم در کنارمان گذاشت.
روی صورت پسرش نشانه های اميد وآرزو نقش بسته بود، ساکت وآرام ... جوانی از گونه هايش داد می کشيد ... از آثار پدرش چيز بسيار اندکی رويش نمودار بود.
به آشپز خانه نزد زيبا رفتم تا با هم چيزی برای مهمانها درست کنيم، متوجه شدم که همه اش می لرزيد، خون از نوک دماغ تيزش فرار کرده بود.
استکانی که از دستش رها شده به زمين خورده بود را جمع می کرد. با چشمان پدر به او نگاهی انداختم، پلکهايش را به زمين انداخت تا چيزی نبينم.
وقتی که مهمان داشت پر حرفی می کرد در لابلای گذاشته ام می گشتم، دوستی را بياد آوردم... آتش را ... بی خوابی را، چپ وراست رفتنها را... در حالی که هوی وهوس بدور چشمانم حلقه زده بود... وخيالهايی را که در بين من وکسی که دوستش داشتم پر می کشيد ... تا جايی که فکر می کرديم در راه بهشتيم... عشق يعنی سراب چشمان تشنه در کوير لوت ... عاشق يعنی نخل خسته وتنها در صحرای بی منتهای بلوچستان...
با صدای ميهمان که می گفت... اينهم فرزندم... محمد، کارمند اداره راه وترابری می خواهد شرف غلامی شما..." .
اينجا بود که بخودم آمدم، به او اشاره کردم، سپس تنها وتو گوشی با هم حرف زديم، خواستم که يک مدّت کوتاهی ـ کمتر از يک هفته ـ به من فرصت دهد.
بسيار شک کردم که ميل قديمی ای قلب دخترم را بسوی اين جوان می کشد...
بخودم گفتم، شايد رابطه دوستی ای قديمی اين دو را با هم آشنا ساخته ... شايد هم ... بهترين تاجی که می تواند زينت دهنده قصه های عشق باشد همان "بله" وموافقت است...
مرز جدا کننده چرنديات شيرين وتلخی که طوفان عشق هميشه بهمراه دارد...
با خودم گفتم: علی برکت الله، توکل بخدا... با اينکه جوانک حقوقش کم وآينده اش تنگ بيادم آمد که خداوند هر روز در تقسيم رزق وروزی نظر خاصی دارد.
تهيه ی جهيزيه خيلی خسته ام کرد، چرا که مهريه کم ودختر بسيار گرانبها، وروزگار بسيار بی ارزش بود...
در آواخر سالهای جنگ بود، جنگی که چيزهای کمالی وضروريات زندگی را با هم مکيد، روزهايی که مادران با چشمان گريان ودهان خندان دخترانشان را جهيز می کردند، من هم حالا بيش از يک کارمند ساده بيمارستانی کوچک نبودم ... عيال دار، با قلبی آگنده محبت ومهر وعاطفه ...
" آنقدر بزمين زدم که هندوانه سبز شد، وآنقدر از گاو نر خواهش وتمنا کردم که شير داد، خلاصه غير ممکن را ممکن ساختم ويک روزه از غوره حلوا.
در يکی از صندوقهايی که همكارانم همه چيزی می پرداختند تا در وقت حاجت وامی بگيرند شرکت کرده قرض گرفتم، از دهان فرزندان وعيال لقمه لقمه کم کردم تا توانسته چيز معقولی که جهيزيه دخترم باشد تهيه کنم.
در همين اثنا مادر داماد مرد، خدا را هزار مرتبه شکر کردم! با اينکه می دانستم مردم خواهند گفت که دختر شکون نداره!
اما هر چه بود فرصت خوبی بود... فرصت کوتاهی که می توانستم يکی از احتياجات "زيبا " که چيزی بسيار مهم و کوچک وسبک اما گرانبها يعنی؛ زيور آلات وطلا، را دست وپا کنم.
"زيبا " به خانه همسرش رفت، مثل شمعی که از اتاقی به اتاق ديگر برند، وما را در تاريکی رها کرد...
بعد از سه ماه نامه ای دريافت کردم که می گفت، او وهمسرش در نهايت سعادت وخوشبختی بسر می برند ودر شکمش آثار فرزندی است... زندگی شيرين است وهيچ غمی جز فرق ما ندارند.
لبخندی روی لبانم نقش بست.
يک هفته بعد، پيغامی از همسرش داشتم که می گفت، زيبا بيمار است وخيلی اسرار می کند مرا ببيند، بهتر است بديدارش بروم... گريه کردم...
وقتی که در غروب آنروز به خانه اش رسيدم، دلم خيلی شور می زد، اما وقتی با چشمانم ديدمش وبا او حرف زدم وبوسيدمش نفس راحتی کشيدم.
ضعيف وزرد... غير آن "زيبايی" که قبل از سه ماه به خانه بخت فرستاده بودم .. دور چشمانش را حلقه ای کبود بشکل وحشتناکی گرفته بود، مثل اينکه تازه از قبر برخواسته، ويا می خواهد به آنجا برود...
اول قصه بيماری را تند وتيز تعريف کردند، پس از آن شرح وتفصيلش را گفتند، بعد برگشتند علتهای مريضی را بر شمردند، از جمله "چشم مردم" و...
اما سبب واقعی را تنها خودم می دانستم!
"زيبا" نردبان چوبی را برزمين آشپزخانه نهاده تا به انباری بالای سقف که در آن پياز وسيب زمينی وغيره... ذخيره می کنند بالا رود، نردبان، خدا می داند به چه دليل!، ليز خورده می افتد وزيبا با خونريزی شديد سقط جنين می کند.
صد بار درحالی که دستم را روی پيشانيش گذاشته بودم به خداوند پناه بردم، "زيبا" با سادگی وايمانش با من حرف میزد ومن به زشتی وپستی تقلب بازان پی می بردم، همسرش حاضر بود برايش هر کاری بکند... ولی دستش بچيزی بند نبود.
پس از مدت کمی، باز آمدم، ديدم که حالش بهتر نشده، ناراحت ونا اميد برگشتم.
مدّتی طول کشيد که آثار اميد در تاريکی نااميدی ظاهر شد، خدا را شکر کردم، پيغامی دريافت کردم که می گفتند: خودت را به زحمت نينداز ، حال ما تقريباً طبيعی شده است.
ماندم تا سرپرستی ديگر بچه ها را بکنم، وبا بی صبری منتظر نامه ای بودم که درستی پيغام اول را تأکيد کند.
خبری نيامد، شب تا صبح نماز می خواندم، خسته وکوفته فکر می کردم، با دل شوريدگی خوابيدم، در خواب ديدم که دزدی راهم را بست وکيف پولم را بيرون آورد، پولهايم را برداشت وبا خنده يک سيلی محکم خواباند زير گوشم ... سپس حيران وسرگردان رهايم کرد ورفت .. دقيقاً همينطور ...
در صبح آنروز تصميم گرفتم که باز بروم سری‌ به دخترم بزنم...
ديدم که ضعيف وزرد ورنجور وپژمرده روی تخت دراز کشيده...
با همان سادگی وايمانش بمن گفت: اينبار تقصير خودم است، دکترها گفتند که بخودت فشار نياور ... اما ... خودت که بهتر می دانی.
همانطور که گفتم خودم سبب واقعی را می دانستم او وهمسرش همه گناه را انداختند روی سر نردبان!
برگشتم به نقطه ی اول دايره، نامه ای به سلامتی بشارت داد... خبری نيامد...
پس از مدّتی سلامتی ... وبعد از آن بيماری ... ديگر از اين موضوع کلافه شديم.
در طول همين يک سال "زيبا" همه طلاهايش را فروخت... انگشترها ... گرد نبند بسيار زيبايش ...النگوها ... فقط گوشواره ای تک وتنها مثل كودكی يتيم ساکت وآرام از گوشش آويزان بود.
در همين زيارتم با تأسف ودرد ورنج با  صدايی که رنگ وبوی ايثار واز خود گذشتگی داشت به گوشواره اش اشاره کرد وگفت: ... پد رجان، نگاه کن، غير از اين هيچ چيزی نمانده... تنها يادگار مادر...".
وادامه داد: اما.. هيچ چيز از خود گذشتگی گرانبهاتر نيست..."
خيال کردم که او می داند، واگر نمی داند احساس می کند که تقلب بازم.
صد بار وشايد هم هزار بار توبه کردم، خواستم چيزی بگويم، حرفم را خفه کرده، چيز ديگری گفتم؛
ـ زيبا جان چيز ديگری از طلاهايت نماده؟!
ـ هيچ چيز بابا!
ـ تو بدون طلا زيباتری!
ـ در چشمانت! خدا حفظت کند بابا!
ـ مطمئن باش که اين طلاهای لعنتی مرض را با خودش گرفت ورفت.
خنديد، وخنديدم، سپس برگشتم به خانه.
هيچ خبری نيامد، جويای حالشان شدم، خطابی آمد که به يک قانون کلی اشاره داشت، سکوت علامت رضايت است!
بعد از چند ماه"زيبا" دوباره به جوانی وزيبائيش برگشت، در شبی که دور هم نشسته بوديم از اينجا وآنجا می گفتيم...
گذشته ها را دوستانه مرور می کرديم، همانطور که مسافر کيلومترهای طی شده اش را حساب می کند، مثل اينکه اعتراف می کردم، گفتم؛
ـ دخترم يادت می ياد چگونه جهازت را آماده کرديم...
ـ منظورت چيه بابا!!
ـ منظورم اينکه آيا يادت مياد چقدر برايش جان ودل کندم.
ـ البته بابا! خدا عمرت دهد.
ـ طلاها آخرين چيزی بود که برايت خريدم.
ـ کاملاً درسته!
ـ بعد از اينکه دستهايم بجايی بند نمی شد فهميدم آنهايی که برای کسانی که دوستشان دارند بهر زشتی ای دست می زنند معذورند، می خواهی بيشتر شرح دهم؟
دهانش از تعجب وا رفته ، با چشمانی حيرت زده بمن خيره شده بود.
اما من ادامه دادم وقصه را برايش تعريف کردم.
ـ مبلغی لازم داشتم تا برايت زيور آلات بخرم، وقتی دستم از همه جا بريده شد... دزديدم ...
اينطور بمن نگاه نکن!!!.. دزدی پوشيده ای بود، گر چه که برای پدر خوبت اولين بار بود. در بيمارستان غذا را از دهان بيماران دزديدم ...با مسئول اتفاق کردم، چيزهايی بی ارزشتر با کميات کم می خريدم. بدينصورت توانستم پنچاه هزار تومانی پس انداز کنم... هر آنچه از خانه پدرت بردی حلال وپاک بود مگر طلاها...
 از آنجا که همه عمرم پاک دست بودم، وجدانم در خواب وبيداری مرا عذاب می داد، توبه ام نتوانست مرا از عقابی که بر تو آمد حفظم کند...
مطمئن بودم که تو خوب می شوی، اما بعد از اينکه مال دزدی برود وتو تقاصش را پس دهی، تقاصش در واقع درد وعذابی بود برای تو ومن واين مرد بيگناه!.
دخترم با صدايی اندوهگين وگرفته زير لبش زمزمه کرد:
ـ پس اينطور...
گفتم: من بودم که نردبان را در آشپزخانه از زير پايت کشيدم، وآنچه از بيمارها گرفته بوديم روی بيماريت خرج کرديم، اما چه فايده؟!
وقتی حرفهايم تمام شد"زيبا"با خيالی راحت به مچهای خاليش نگاه می کرد، مثل کسی که دستهای آلوده به پلک وخون ماهی را با صابونی خوشبو خوب شسته باشد.