اليكس

لحظات بسيار عجيبی بود، دست وپايم را به كلی‌ گم كرده بودم، نمی دانستم از اين عقلهای‌ بيمارگونه بخندم يا كه به حال خودم بگريم. از يك طرف ترسم ووحشت بر من چيره شده بود، واز طرف ديگر احساس به غربت وتنهايی عجيبی‌ داشتم. گويا چون ملوانی بودم كه در طلاطم موجهای تاريك اقيانوس بی كران قايق بی بادبانش را می خواهد به ساحل برساند؛ نه موجها توان درك احساسات ومشاعر او را دارند ونه او می تواند صدايش را بجايی‌ برساند.
بازرس با چشمهای تمساحی باد گرده اش نور افكن را جلوی صورتم گرفته گفت: تو بجرم سوء‌ قصد به يك بيگناه بازداشت شده ای‌! دعا كن كه جان سالم بدر ببرد!
با همان انگليسی شكسته ای كه به لهجه اصفهانی خودم بود، وبا لبخندی ساختگی كه خيلی سعی می كردم بر لبانم حفظش كنم می خواستم برايش شرح دهم كه؛ آقای محترم مِه خيلی‌ سنگين وتاريكی بود، وقتی‌ متوجه شدم كه ماشينم از جاده خارج شده، يكهو "خانم روزا" جلويم سبز شد. همه تلاشم را بخرج دادم تا ماشين به ايشان نخورد. راستش همه فكرم به اين بود كه چطور جان ايشان را نجات دهم، ومتوجه چيز ديگری‌ نبودم. ووقتی توانستم ماشين را كنترل كنم ديدم كه خانم روزا داد می زند: اليكس... اليكس.. سرسياه وحشی اليكسم را كشتی!!
حقيقتش را بخواهيد من هم از زخمی شدن اليكس دوست خانم روزا بسيار ناراحت شدم. ولی چه می‌ توان كرد، دست خودم كه نبود. البته من تنها كسی‌ بودم كه از نجات خانم روزا احساس رضايت می كردم،‌ همه مردم وحتی خود خانم روزا آرزو داشت ماشين به او می‌خورد واليكس جان سالم بدر می‌ برد.
خانم روا كه دوست داشت مردم او را "روزا" صدا زنند، بيوه زن همسايه مان بود كه هيچ فرزندی نداشت، هر روز بعد از ظهر كه از سركار برمی‌گشتم او را می‌ديدم كه با دوستش قدم می زند، با او راز دل می كند وگاهی بلند می خندد، وگاهی‌ هم دستمالش را از جيبش بيرون می آورد تا اشكهايش را پاك كند.
من با خانم روزا وبا همه همسايه های ديگرم احوالپرسی می كردم، اما به دوستش هيچ توجهی نمی كردم، آخه نه از شكل وقيافه اش خوشم می آمد ونه از راه رفتنش با آن خانم محترم. ووقتی می ديدم خانم روزا با او می خندد ويا بوسش می كند حالم بهم می خورد.
چيزی كه بيشتر حالم را گرفت اين بود كه برخی از همسايه ها اخيرا گفته بودند كه؛ اليكس با خانم روزا در يك اتاق می خوابد، وروزا همه زندگيش را با او تقسيم كرده، وبر خلاف همه اروپائيها با او در يك بشقاب غذا می خورد!
روزا خودش می گفت كه: آنقدر به اليكس انس گرفته كه يك لحظه هم بدون او نمی تواند زندگی كند. اليكس همه رازهای دلش را می داند، درهر كوچك وبزرگی بايد با اليكس مشورت كند.
چند روز پيش همسايه ی ديگرم آقای "بيير" كه پيرمرد بازنشسته ای است وسالها پيش زنش را از دست داده وتنها زندگی می كند به ديدنم آمد وبا حسادت بيمانندی می گفت كه اين خانم ديوانه وصيت كرده پس از مرگش همه دارائيش را به اليكس بدهند!
در حقيقت رابطه ام با خانم روزا از روزی كه به خودش جرأت داده بود با دوستش به ديدن همسرم بيايد خراب شده بود. يادم می آيد در آنروز من جلوی در خانه ايستادم وبه روزا گفتم كه نمی توانم بهمراهت اجازه دهم وارد خانه ی من بشود.
من فطرتا از اينجور رابطه های زشت بدم می آمد. وبخصوص كه خيلی می ترسيدم عادات زشت اين جامعه های بی فرهنگ در دخترهای كوچكم تأثير بگذارد.
بازپرس به من گوش زد كرده بود كه با اين حادثه وضعم بسيار خراب است، چرا كه من مهاجر آسيايی هستم، در حاليكه اليكس جد اندر جد اروپايی واز يك خانواده ی با نام ونشانی‌است كه درهمه اروپا مرغوب است. سپس آرام دهنش را به گوشم نزديك كرده گفت: راستش را بگو، درست است كه تو هرگز به او سلام نمی كردی؟! 
سپس داد كشيد: ببين، بيمورد انكار نكن، سعی‌ نكن مرا گول بزنی، همه اهل منطقه بر اين نقطه گواهی داده اند، حتی همسايه ات آقای بيير!
با اعترافم بدين جريمه (!) خرم با چهار پايش به گل افتاد. ومن از يك مهاجر بيچاره ای كه در پی‌ لقمه نانی به اين كشور آمده بود تبديل شدم به يك شخصيت مشهوری كه در اين چند روزی كه مؤقتا آزاد شدم خبرنگاران وروزنامه نگاران بيست وچهار ساعت از دم خانه ام دور نمی‌شدند.
همه دوربينها زل زده بود به من، از همه چيز می پرسيدند، چطور مرتكب اين فاجعه هولناك شدی! و...
سؤالات بسيار احمقانه ای‌ بود، ومن از اينكه از سؤالاتشان خجالت نمی كشيدند مات ومبهوت مانده بود. البته سعی می كردم به سؤالاتشان پاسخ ندهم.
بعد از چند روز مرا به زندان ويژه ای منتقل كردند تا مبادا مورد ترور وسوء قصد نژادپرستانی كه بطرق مختلفی مرا تهديد كرده بودند قرار گيرم. همسر وفرزندانم را به ايران بازگرداندند. ومن تحت مراقبت بسيار شديد تنها ماندم تا روز محاكمه در دادگاه حاضر شوم.
وقتی شنيدم كه منظمه ای‌ حقوقی برای دفاع از حقوق مظلومان بنام "دوستان اليكس" به رهبری خانم روزا تأسيس شده ودر آن افراد بسيار سرشناسی از جمله وزيران سابق ونمايندگان مجلس ودبلوماسيهای مشهور وبسياری از تاجران وسياستمداران وحقوقدانان عضويت دارند ترس بر من چيره شد...
هر روز طرفداران اين منظمه بيشتر وبيشتر می شدند، وتنها خواسته شان اين بود كه من بايد به بدترين شكلی مجازات شوم، تا عبرتی‌ باشم برای همه انسانها‌ی وحشی سرسياه!
قبل از اين حادثه خبر باندهای آدم ربايی وتجارت با اعضای بدن كودكانی كه از كشورهای فقير آسيايی دزديده می‌شوند ودر بازارها وبيمارستانهای اروپايی به فروش می‌رسند خبر داغ روزنامه ها ورسانه های‌ گروهی دنيای‌ غرب بود،‌ كه با اين حادثه تيتراژ روزنامه ها دو چندان شد وخبر داغشان هم: مهاجر ايرانی، قاتل اليكس دوست روزا خانم!!..
كم كم باورم شد كه اليكس در اين سرزمين برای‌ خودش كسی است، عكسش را روی هر چيزی چاپ می كردند، روی جعبه ها‌ی مواد غذايی، روی‌ پلاستيكها، روی كارتنها وپلاكاردهای‌ مخصوصی كه در شاهراهها وخيابانها نصب شده بود، برچسپهايی كه روی ماشينها وخلاصه همه جا می زدند...
وكيلم به من خبر داد كه جمعيتی تأسيس شده برای‌ جمع آوری‌ كمكهای نقدی مردمی برای معالجه ی‌ اليكس، تا پزشكان مشهور ومتخصص در رشته های‌ مختلف را از ساير نقاط جهان برای‌ مداوای او به اين كشور اعزام كنند.
می گويند: حداقل چند سال نياز دارد تا ضربه های روانی ای‌ را كه از من وخانواده ام در نتيجه عدم اهتمام واحترام ورسيدگی به او ديده جبران شود.
احساس می كردم در پشت پرده، كاسه ايست زير نيم كاسه، نقشه ايست تبليغاتی ودر عين حال پوليسی. 
بازپرسها از جوابهايم به تنگ آمده درخواست كردند كه آزمايشهای روانی ای‌ روی من انجام گيرد. من هم بدين اميد كه بيگناهيم ثابت شود مجبور بودم تن به هر بلايی كه سرم می‌آورند بدهم. پزشكان به من قول می‌دادند كه جوابهايم جزء اسرار پزشكی‌است وبه كسی درز نخواهد كرد. با اين وجود روز بعد پس از يك كلاغ هزار كلاغ شدن سرزبان رسانه های گروهی بود. وهر يكی با آب وتابی‌ خاص حرفهايم ويا بقول آنها اعترافاتم را شرح وبسط می داد. در يكی از شبكه های‌تلويزيونی شنيدم كه خبرنگار اعزامی به مركز روان درمانی می گفت: در آخرين اعترافات آسيايی وحشی تبار آمده كه... 
در شبكه اخباری‌ ديگری: قاتل خونخوار اليكس به كارش افتخار می‌كند....
در صفحه اول پر تيراژترين روزنامه كشور عكس مرا آورده بودند كه بر جسد به خون آغشته ی اليكس لبخند می‌زنم ودستم را به نشانه ی پيروزی بالا برده ام...
وتحليل گران سياسی روز در مورد اصالتم وروح بربريت وخون خواری ای كه در ايرانيان است سخن می‌گفتند. وروانشناسان اين صفت وحشيگری ام را به اسلام نسبت می دادند. وروی اين نقطه كه مسلمانان در عيد قربان حيوانات بيگناه را جلوی فرزندانشان سر می برند زياد اصرار داشتند.
يكی‌ از سرشناسترين تحليلگران مسائل اجتماعی سياسی كه نويسنده وحقوقدان مشهوری است در يك مقاله از قول من گفته بود كه در كودكی كبوتری را شكار كرده با بيرحمی  روی‌ سيخ كباب كرده ام. سپس با آب وتاب شرح داده كه نماد وحشيگری در ژن ايرانيها نهفته است، تا جايی كه اين كودك خردسال رمز سلام وامنيت جهانی را به سيخ كشيده روی زغالها‌ی نيمه سرد كباب كرده می خورد..
خلاصه اينكه همه بر اين نقطه اتفاق نظر داشتند كه دشمنی من با اليكس نتيجه ايست طبيعی از گذشته وتاريخ ونژاد وديانتم!
وهمه به اين نتيجه رسيده بودند كه بهترين خدمتی كه به من می‌توان كرد اينست كه تا بهبود كامل از اين حس وحشيگری (!) در يك مركز روانپزشكی وروانكاوی زير نظر متخصصان بسر برم. 
وكيلم هم از اين حكم دادگستری بسيار خوشحال شده به من تبريك گفت. واو اين حكم را يك پيروزی برای من تلقی نمود، كه بجای اينكه مجازات سختی‌ شوم، به من خدمت می‌شود. من هم از روی مجبوری در مقابل حكم دادگستری سر خم كردم.
ماهها من در اين ويرانخانه اسير بودم، وچون موش آزمايشگاهی رويم كار می شد. پس از چند ماه وقتی در يكی از روزنامه ها ديدم كه منظمه "دوستان اليكس" او را به همراه خانم روزا برای گذراندن چند ماه به يك منطقه ی توريستی فرستاده اند، داشتم ديوانه می شدم.
هر روز احساس می كردم حالم خرابتر می شود. شبها كابوسهای بسيار وحشتناكی از اليكس می‌ديدم. احساس می‌كردم هميشه دنبالم است. بسيار احساساتی وخيالاتی ووسواسی شده بودم. احيانا اليكس را می‌ديدم كه جلويم راه می‌رود ويكهو ناپديد می‌گردد.
راه چاره ای نداشتم مگر اينكه قضيه را با پزشك معالجم مطرح كنم، ولی‌ چطوری؟!..
بالاخره خودم را مجبور ساختم. داشتم از خجالت آب می شدم. عرق سردی از پيشانيم سرازير شده بود، از شدت حيا وخجالت دستهايم می لرزيد، ولی‌ با وجود اين گفتم: جناب آقای دكتر بسيار معذرت می‌خواهم، بخدا دست خودم نيست، بخدا منظور بدی ندارم، ولی اين يك حقيقت است ومن بايد با شما رُك وراست باشم. چند روزی‌ است كه وقتی‌ خانم پرستار پيش من می‌آيد احساس می كنم چشمانش مثل چشمهای‌ يك سگ وحشی است. ووقتی مسئول ورزشی بيماران می آيد، احساس می‌كنم او هم يك سگ شكاری‌ است.
پس از خجالت صورتم را برگردانده گفتم: بخدا آقای‌ دكتر قصد خاصی‌ ندارم، شرمنده ام كه چنين حرفی را می‌زنم؛ وقتی شما تشريف می آوريد احساس می كنم كه شما يك سگ پوليس هستيد، ووقتی حرف می زنيد احساس می كنم سگی پارس می كند.
گمان می كردم كه آقای‌ دكتر از اين حرفهايم بسيار عصبانی شده مرا به سختی تنبيه كرده از بيمارستان بيرون می‌اندازد. چرا كه در واقع من به او وهمكارانش اهانت كرده ام!
ولی بر خلاف آنچه توقع داشتم؛ صورت آقای دكتر از خوشحالی‌ چون غنچه ای باز شد. وگفت: آفرين... اين يعنی اينكه شما بطور كامل مداوا شده ايد. حالا شما مثل ما داريد برای سگها چون ساير هم ميهنان احترام قائل می شويد. تا جايی كه آنها را در شكلها رانسانها می بينی. واين نتيجه ی بسيار رضايت بخشی است. يعنی‌ اينكه پس از اين ما می توانيم مطمئن باشيم كه به سگها از طرف شما هيچ آسيبی نمی رسد. وهيچ خطری از جانب شما اليكس سگ خانم روزا وساير سگهای كشور را تهديد نمی كند...
آقای محترم من از اينكه شما به بهبودی كامل دست يافته ايد بسيار خوشحالم،‌ وهمين امروز گزارش بهبودی شما را به مقامات زيربط اطلاع می دهم تا شما را هر چه زودتر آزاد كنند!...