قصه ها و داستانهای عبرت آموز
توسط shabnam - ي, 09/26/1391 - 02:42
* از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.
* در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.
توسط shabnam - ش, 09/25/1391 - 07:12
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه،زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:
لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه
حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به
توسط shabnam - ش, 09/25/1391 - 06:59
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد."
توسط shabnam - س, 09/21/1391 - 06:33
سالاد الویه غذایی است که در ایران شکل گرفته و به قول معروف «مندرآوردی» است. البته به یک غذای روسی کمی شباهت دارد با این تفاوت که در آن به جای سس مایونز از روغن زیتون استفاده میشود و برعکس سالاد الویه تمام مواد از سیبزمینی تا خیارشور را نگینی خرد میکنند و سیبزمینیهایش خیلی نرم نیستند که بافت خود را از دست بدهند. پیازچه نیز از دیگر مواد تشکیلدهنده این غذاست، اما نکتههایی که باید در تهیه سالاد الویه به آنها توجه کرد:
توسط shabnam - ش, 09/11/1391 - 20:02
یه روز تو خونمون مهمونی بود. یه بچه کوچیک در حال بازی کردن و بدو بدو. یهو برگشت و شاد و خندون کلش خورد به دیوار و نقش زمین شد و خنده تبدیل به گریه شد.
از این اتفاق بچه چیزیش نشد. حتی کبود هم نشد. ولی این روش دلداری دادن بزرگتر ها کاری میکنه که صد تا دیوار و بازی و کله ی به دیوار خورده نمیکنه.
بزرگتر ها شروع کردن که دیوار بد، چرا با بچه این کارو کردی. شروع کردن به ضربه زدن به دیوار(البته این دیوار رو طوری نمیزدن که دست خودشون درد بگیره)
توسط shabnam - ج, 09/10/1391 - 18:11
یکی دو ماهی بود که حال و حوصله نداشت. گاهی وقتا اصلاً حرف نمیزد، گاهی وقتا هم از کوره در میرفت و دور و بریها رو از خودش میرنجوند. هر چی فکر میکرد چرا اینجوری شده کمتر به جواب میرسید، امروز هم دست کمی از بقیه روزا نداشت، با تنها چیزی که اجباراً کنار اومده بود اداره اش بود و انجام کارای عادی و معمولی، قراره برای انجام کاری به یکی از شرکتهای همکار بره،
همینطور که کنار خیابون ایستاده بود یه تاکسی جلوی پاش ترمز زد. آقا کجا؟!
- مستقیم خیابون ...
توسط shabnam - ي, 09/05/1391 - 19:54
پیرمردی 85 ساله که سر و وضع مرتبی داشت، در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.
پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد . همین طور که عصازنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است.
توسط shabnam - ش, 08/27/1391 - 01:56
پول دار :
1- اگر در مجلسی غذا نخورد می گویند : یا رژیم دارد یا غذاها باب طبعش نیست.
2- اگر لباسش کوتاه و بی قواره باشد می گویند : معلوم نیست از کدام بوتیک خریده.
3- اگر پیاده راه برود می گویند : کار عاقلانه ای میکنه پیاده روی برای سلامتی بدن لازمه.
4- اگر تند تند غذا بخورد می گویند : ببین چه کار واجبی داره که اینقدر عجله می کنه.
5- اگر از اداره بیرون کنند می گویند : چون مداخلش و عایداتش زیاد بود حسودها برایش زدند.
توسط shabnam - پ, 08/25/1391 - 17:52
ليوان پر از غم!!!
یک استاد دانشگاه کلاسش را با بالا بردن لیوانی که درونش مقداری آب بود شروع کرد. او لیوان را به اندازی که همه آنرا ببینند بالا گرفت و از دانشجویان پرسید: "فکر میکنید وزن این لیوان چقدر است؟"
دانشجویان پاسخ دادند...
"50 گرم!"...
"100 گرم!"....."150 گرم!"
استاد گفت:
توسط shabnam - د, 08/22/1391 - 19:30
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.