قصه ها و داستانهای عبرت آموز
توسط shabnam - ي, 08/21/1391 - 08:54
ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
توسط shabnam - ي, 08/21/1391 - 05:45
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
توسط مریم - ي, 11/24/1389 - 01:15
لحظات بسيار عجيبی بود، دست وپايم را به كلی گم كرده بودم، نمی دانستم از اين عقلهای بيمارگونه بخندم يا كه به حال خودم بگريم. از يك طرف ترسم ووحشت بر من چيره شده بود، واز طرف ديگر احساس به غربت وتنهايی عجيبی داشتم. گويا چون ملوانی بودم كه در طلاطم موجهای تاريك اقيانوس بی كران قايق بی بادبانش را می خواهد به ساحل برساند؛ نه موجها توان درك احساسات ومشاعر او را دارند ونه او می تواند صدايش را بجايی برساند.
بازرس با چشمهای تمساحی باد گرده اش نور افكن را جلوی صورتم گرفته گفت: تو بجرم سوء قصد به يك بيگناه بازداشت شده ای!
توسط مریم - ش, 11/23/1389 - 22:08
آرزو داشتم قبل از او بميرم!...
احياناً دوستان، جوغه ی اعدام ومرگ پيچيده وتاريک را بر زندگی وعذاب آن ترجيح می دهند...
حيف ... آرزويش برآورده شد وبال کشيد ورفت ومن ماندم ودو چشم حيران... برای هميشه مرا رها کرد وپر گشود... اين بود همسرم.
با دستان خودم پلکهايش را روی هم نهادم... بعد از ده سال زندگی مشترک من ماندم وتنهائی ...
توسط مریم - ش, 11/23/1389 - 18:59
نه اشکها به تنهایی کاری پیش می برند ونه هزار بار مرگ با یک آهی که ازدرون بهم ریخته وقلب زخم خورده من بر می خیزد برابری می کند واقعا راست وبسیار حکیمانه است این سخن :خوشبخت کسی است که از دیگران عبرت گیرد وبدبخت کسی است که خودش برای خود عبرت باشد.حکایت من بسیار دردناک است .حکایت پشیمانی وشرمندگی بر همه لحظات زندگی است با هر روز جدید دردهای من تازه میشود وبا هر چشم باز کردن قلبم آتش می گیرد
توسط مریم - ش, 11/23/1389 - 18:56
دريک لحظه صدای گوشخراش ترمز ماشينی سکوت مرگباری را بر همه چيره ساخت، صدای خنده وشادی بچه ها در هم خفت، همه خيابان مات ومبهوت بدانسو خيره شدند... جوانی چپ در راست تراشيده در پيکانش را باز کرد وبه جثه آغشته بخونی که جلوی تايرهای ماشينش دراز کشيده بود حيران وسرگردان خيره شد.
پس از يک لمحه سکوت مطلق همه سراسيمه بحرکت درآمدند، راننده لرزان وگریان قسمها می خورد که تقصيری نداشته... سرعتش زياد نبوده... يکهو اين آقاهه از پشت درخت جلويش پريده.. به خدا راست ميکم.. آقا شما خودت ديدی.. مگه نه..
توسط مریم - ش, 11/23/1389 - 18:51
بالاخرة پس از چند روز کلنجار رفتن با بنگاهيها مجبور شديم که در غرب اسلام آباد خانه ای کرايه کنيم، کاسه وکوزه يمان را جمع کرديم وبا دلخری رفتيم به خانه جديدمان، منطقه سرسبز وآرام وبی سروصدايی، ودر عين حال به دانشگاه هم نزديک بود. ولی متأسفانه از بازار شهر واز دوستان وآشنايان دور بود. وبقول قديميها دور از دوستان ونزديك قبرستان!
توسط مریم - ش, 11/23/1389 - 18:40
خبر وحشتناکی بود ... مدينه را بخود لرزاند ...گمان می رفت که از روز خلافت عمر رضی الله عنه شيطانهای آدمی وجنی از مدينه گريخته بودند... همه جا امن وامان بود ... کسی جرأت تجاوز بحق ديگری را نداشت ... برای برخی بودن پليس وداروغه در شهر جای سؤال داشت که: چرا حقوق بيهوده از پول بيت المال به آنها داده می شود ... شکر خدا نيازی به پليس ويا داروغه نداريم ..صدای پر طنين امنيت مدينه همه جهان را برگرفته بود ... برخی آنرا از برکات پيامبر اکرم صلی الله عليه وسلم می دانستند وبرخی از بازوی آهنين عدالت عمری ...