آن روی سکه!
دريک لحظه صدای گوشخراش ترمز ماشينی سکوت مرگباری را بر همه چيره ساخت، صدای خنده وشادی بچه ها در هم خفت، همه خيابان مات ومبهوت بدانسو خيره شدند... جوانی چپ در راست تراشيده در پيکانش را باز کرد وبه جثه آغشته بخونی که جلوی تايرهای ماشينش دراز کشيده بود حيران وسرگردان خيره شد.
پس از يک لمحه سکوت مطلق همه سراسيمه بحرکت درآمدند، راننده لرزان وگریان قسمها می خورد که تقصيری نداشته... سرعتش زياد نبوده... يکهو اين آقاهه از پشت درخت جلويش پريده.. به خدا راست ميکم.. آقا شما خودت ديدی.. مگه نه..
کسی به او توجهی نمی کرد، همه در فکر زخمی بودند، برخی دست وسرش را تکان می دادند ونبضش را چک می کردند، وآرام روی صورتش می زدند وداد می کشيدند: حسن آقا.. حسن.. جواب بده... حسن ...حسن.
وآنهايی که دور وبر حلقه زده بودند آرام وبا تأسف واندوه بهمديگر می گفتند: کارش تموم شده... خونريزی مغزی کرده... اميدی نيست .. خدا بيامرزدش ... و...
روزنامه های شهر روز بعد با تيتراژ بزرگ از خبری که همه اطلاع داشتند با آب وتاب نوشتند: حسن ديوانه به ديار خاموشی شتافت.. گناه شهرداری است که ديوانه ها را از سطح شهر جمع نمی کند...
روزنامه های چپ کاسه کوزه را بر سر جناح راست ونماينده شهر می شکستند .. ورزنامه های جناح راست شهربانی وافسر راهنما رانندگی که از جناح مخالف بود را شريک جرم معرفی می کردند... خلاصه هر کسی به ساز خودش می رقصيد ومردم خاموش تماشا می کردند.
تنها روزنامه های بی طرف بودند که از زبان شاهدان عينی تفاصيل را بقلم می آوردند ...
- آقای سپاهی کارمند کفش ملی از شاهدان عينی با دستپاچگی می گويد: بچه های کوچک .. بله تقريبا بيش از بيست تا بودن .. نه .. نه .. شايد هم کمتر .. حسن ديوانه .. همين بنده خدايی که زير ماشين رفت .. همينو دنبال کرده بودند .. که یکهو اتفاق افتاد .. خدا رحمتش کنه.
آقای امراء مکانيک آنسوی خيابان اضافه کرد که بچه ها داد می کشيدند: حسن يک .. حسن دو .. حسن سه .. حسن دنده به دنده .. حسن نوکر بنده .. حسن چرا نمی خنده.. وحسن از دست آنها فرار می کرد که ناگهان از پشت درخت به خيابان پريد، پيکان سفيد رنگی که از بالای خيابان با سرعت می آمد نتوانست خودش را کنترل کند وبه او زد..
تيراژ روزنامه های آنروز شهر دو برابر وشايد هم سه چهار برابر شده بود، ولبخندهای رضايت وخوشحالی را بر لبان خبرنگارهايی که چون مور وملخ در خيابان پرسه می زدند، وبر لبان تحليل گران سياسی بروشنی مشاهده می کردی...
ای قربون بزرگی وعظمتت برم خدايا .. رنجها واشکهای برخی شادی ولبخندند برای برخی ديگر...!
شايد تنها کسی که چند قطره اشک از چشمانش ريخت، وسه روز تمام ابر سياه اندوه بر چهره اش سايه افکنده بود حاج انور دهواری بود، حاج انور مردی خاموش وبا خدا ومورد احترام همه شهر ... دقيقا حادثه جلوی كتابفروشی او اتفاق افتاده بود واو همه چيز را با چشمان خودش ديده بود. حاجی در کنار کتابفروشی مدير هفته نامه "آرمان" است ومقاله هميشگی اش "آنروی سکه" را همه مردم صبح روز شنبه قبل از اينکه دهان به صبحانه بزنند در خانه هايشان می خوانند وتا يک هفته ديگر سخن مجلسهايشان است، هر کسی در مورد آن به اندازه فهم وسطح سوادش سخنی يا تعليقی وتفسيری ويا نقدی می زند.
صانحه ی رقت بار تصادف حسن ديوانه که بازار سرد روزنامه ها را کمی گرم کرده بود، بر شدت شوق وعلاقه مردم به شنيدن رای حاج انور افزوده بود، او در واقع مثل پدر شهر بود که نه از کسی هراسی داشت ونه با کسی چاپلوسی ای ونه از فقر وناداری ترسی، هميشه دنبال یک لقمه نان حلال بود وتا امروز هنوز هم که هنوزه پس از هفتاد واندی سال در خانه کرایه ای در جنوب شهر زندگی بسيار ساده ای ودر قلب مردم شهر آبرو وحيثيت ونام ونشان شاهانه ای دارد.
بالأخره شنبه سر رسيد وهفته نامه "آرامان" بدست مردمان تشنه ای که بعد از نماز فجر منتظر آن بودند رسيد.
همه چشمها پس از بدست گرفتن روزنامه یکراست رفت روی مقاله حاج انور " آنروی سکه" وبا حيرت قصه تکان دهنده ای را خواند که باعث شد همه مردم در آنروز شنبه يک ساعت ديرتر به دفترهای کارشان روند، بازارها ديرتر باز شود ودر نماز ظهر آنروز مسجدها پر شود... کلمه " لا حول ولا قوة الا بالله" بر هر زبانی صدها بار تکرار گردد.
قصه ای که باعث شد همه خانه های سالمندان در آن شهر برای هميشه تعطيل شوند .. باعث شد که همه پيرمردان وپيرزنان بار دگر گل سر سبد خانه ها گردند..
حقيقتی دل شکن وواقعيتی درد آور ..
قصه ای که از درون حکايت می کرد.. قصه حقيقت تلخ .. قصه مرگ وفا .. قصه ماتم..
در آنروز همه گريستند .. همه چشمها .. حتی چشمهای سياسی .. وحتی چشمهای حسودانی که زندگيشان را فدای شايعه پراکنی بر عليه حاج انور دهواری کرده بودند ..
عجيبتر از همه چيز اينکه روزنامه های روز بعد فقط وفقط در يک صفحه منتشر گرديد! وتنها وتنها در آن صفحه يک مقاله بود وآنهم چيزی نبود مگر مقاله "آنروی سکه" بقلم حاج انور .. باور می کنيد..!
بله، باور نکردنی است، اما حقيقتی است که اتفاق افتاد واز آن چند سالی بيش نمی گذرد، می توانيد خودتان از هر شهروند سراوانی که می شناسيد بپرسيد. البته اگر قصه را بخوانيد ديگر برايتان جای شکی باقی نمی ماند ولزومی برای پرسيدن نمی يابيد!
حال که اينطور شد من مجبورم مقاله حاج انور را از هفته نامه "آرمان" پاره کنم واينجا برايتان بچسپانم:
"آنروی سکه"
بقلم/ انور دهواری
مرگ اسفبار سرهنگ گمنام لشکر زرهی 88 بلوچستان حسن ايوبی را به همه شهروندان عزيز سراوانی وهم ميهنان ارجمندم تسليت عرض می کنم!!!
جناب مقام معظم رياست جمهوری کشور، جناب خانم دکتر شهناز ايوبی رئيس دانشکده علوم پزشکی اکسفورد لندن؛ مرگ نابهنگام واسفبار پدر گراميتان در صانحه ی تصادف روز سه شنبه 4/8 را به شما تسليت عرض نموده از باري تعالای يکتا مسألت دارم که ايشان را در بهشتهای برين همراه شهيدان محشور فرمايند!!!
آری! خواننده عزيز، 6علامت تعجب را من جلوی جمله های تسليتم گذاشته ام ومی دانم که 6000 تا علامت تعجب ديگر در ذهن شما سبز شده ... اما چه کنم که واقعيت همين است.
حسن ديوانه امروز همان سرهنگ حسن ايوبی است که روزی روزگاری همه او را می شناختند، اما چه شد که يکباره بدينروز افتاد .. وشما هم بخوبی می دانيد که خداوند به کسی ظلم نمی کند .. اين انسانها هستند که بخود ظلم می ورزند.
... دقيقا حدود شصت سال پيش بود که همسایه ما که "حاج علی" نام داشت درگذشت وجز چند جمله نام ونشان خوش ومدح وثنا بر زبانها وپسری يک ساله در دامن زنی بیوه چيزی بر جای نگذاشت..
قصه آن پسرک وآن مادر فداکاری که بخاطر فرزندش بر سينه همه خواستگارها مهر رد زد.. قصه آن زنی که بخاطر آسايش وتربيت فرزندش کلفتی اين وآن، کس وناکس کرد.. قصه زنی که جوانی وزيبائيش را زير پای فرزندش دفن نمود .. همان قصه تکراری مادر زحمتکش است که خود بهتر می دانيد ولازم بتکرارش نيست.
از آنروز می گويم که حسن آقا از دانشکده افسری فارغ التحصيل شد ومن وپدرم همراه مادرش برای استقبالش به ترمينال رفته بودیم، نيم ساعتی بيش به آمدن اتوبوس نمانده بود که متوجه شديم رضا خان با خانم ودختر زشتش که با آرايش غليظ خودش را بشکل دلغکها در می آورد ودر دانشکده زبانشناسی تحصيل می کرد، با يک دسته گل وشيرينی سر رسيدند.
يواشکی به پدرم اشاره کردم که؛ آقا رضا واينجا (!)، اينجا که فرودگاه نيست .. اين ديگه برای چی آمده؟!
ديدم که مستقيم بطرف ما آمدند ورضا خان با پدرم شروع کرد به روبوسی وخانمش هم "فخری خانم" مادر حسن را در بغل گرفته می بوسيد وشيرينی ودسته گل را با يک عالمه تعارفات رشتی وحرفهای شيرينتر از نقل ونبات ... چشتان روشن .. فخری جون .. چش حسود کور .. آرزوتان بسر رسيد .. و.. و.. را به او داد.
داشتم شاخ در می آوردم که چطور رضاخانی که غرور وتکبرش به او اجازه نمی داد ـ العياذ بالله ـ با خدا حرف زند اينچنين ساده وبی آلايش حرفهای قلنبه سلنبه خودش را جلوی پای " فخری خانم" می ريزد.
هنوز وراجیهای رضاخان تمام نشده بود که دهنها واماند، .. آقای حسينی امام جمعه شهر که عبايش از روی شکم یک متر بجلو آمده اش هميشه کنار می رفت و او مجبور بود وقتی راه می رود لحظه به لحظه آنرا راست وروست کند همراه با خانمش زيبا خانم ودخترش که از وقتی قصه آبروريزيش با راننده سابق پدرش در شهر پيچيده آفتابی نشده بود با يک دسته گل ويک بسته شيرينی تشريف فرما شدند..
هنوز عرقهای اينها خشک نشده بود وحرفهايشان تمام نشده که آقای عبد اللهی نماينده سابق شهر با خانم ودخترش که چند سالی در اروپا در عقد کمونيستی بود، وپس از داستانهای عشق وعاشقی که بر سر زبانهاست وخدا می داند چند درصدشان راست است، سرشان به طلاق کشيده برگشت، البته خانواده اش می گويند که برای تحصيلات رفته بود، جو پر فساد آنجا با فرهنگ ما سازگاری نداشت، ايشان هم تحمل نکردند وبرگشتند.. به حق حرفهای نشنيده!
خلاصه تا قبل از آمدن اتوبوس ترمينال پر شد از همه کله گنده های شهر .. از سبحانی تاجر سرشناس شهر گرفته تا گلی رئيس سازمان اطلاعات مشهور به شمر خونخوار .. از کريمی طلا فروش در ظاهر وتاجر مواد مخدر در پشت پرده، گرفته تا تهرانی رئيس شهربانی به قول بعضيها قارون رشوه خوار و...
"فخری خانم" ساده واز همه جا بی خبر شده بود مثل گل نرگسی که تازه شکفته شده باشد، دهنش وا رفته بود که اينهمه آدمهای درست وحسابی از کجا پسرش را می شناسند، همه اين زنهای رنگ ووارنگ با لباسهای پر زرق وبرق وصورتهای آرايش کرده ودستهای پر از طلا چطور او را در بغل می گيرند ومی بوسند، خودش هم که داشت از بوی خوش عطر وادکلن هايشان سرمست می شد با لذت همه زنها ودختران را می بوسيد .. شايد هم می خواست جبران سالهای حرمان را بکند!
بالأخرة اتوبوس رسيد وحسن آقای ما هم با همه حيرت وتعجب چشمی از آنهمه زرق وبرق تازه کرد ودلی شاد...
خوشبختانه همه آن تعارفات بی روح در ترمينال تمام شد وهر کسی رفت پی کارش وما هم با همان تاکسی کهنه وپير پدرم، حسن ومادرش را رسانديم به خانه يشان.
در دلم بود که گربه برای خدا ماهی نمی گیرد .. پس چرا اين نمايشها در ترمينال اجرا شد، چرا حداقل تا دم خانه "فخری خانم" ادامه پيدا نکرد؟ اين آنروی سکه بود که بعدها از پدرم فهميدم؛ آنهمه کله گنده ها آمده بودند تا شايد بتوانند سرهنگ را برای دخترانشان شکار کنند ودر عين حال نتوانستند کبر وغرورشان را زير پای نهند وتا خانه خشتی گلی فخری قدم رنجه فرمايند!
همه بر اين نقطه متفق بودند که حسن هيچ چيز کم ندارد مگر يک همسر.. زنی که شريک زندگيش شود وکمک مادر پيرش .. البته خودش هم بعد از ديدن دخترهای لوکس در ترمينال آمپرش بالا زده بود ودهنش آب افتاده بود.
فخری خانم هم وقتی آبها از آسياب افتاد وخواب وخيالاتش بر هم خورد فهميد که سعادت پسرش در کنار آن آدمهای هارت وپورتی نيست بايد همکلاس خودش کسی را پيدا کند ... وچه کسی بهتر بود از پری خانم .. دختر حاجی جلال .. از خويشان بسيار دور بود.. خانواده ای که در صداقت وتقوا زبانزد خاص وعام بودند، پری هم دختری نجيب وبا حيا بود که تازه چون غنچه شکفته شده بود وزيبائيش هر خواستگاری را اسير خود می کرد .. همينطور هم شد، حسن پس از ديدن پری خواب از سرش پريد ونه از موقعيت پايين خانواده گی اش پرسيد ونه از جهيزيه، وپاهايش را کرد در يک کفش که هر چه زودتر.
هنوز خورشيد آخرين روزهای ماه عسل عروس وداماد جوان وخوشبخت به پايان نرسيده بود که ناقوس شوم جنگ بصدا در آمده با بيرحمی حسن آقا را از پری جدا کرده در صف مقدم جبهه انداخت.
جنگ جنگ است، چه تحميلی باشد وچه غير تحميلی .. خشک وتر را به آتش می کشد، وسعادتها ولبخندها را بر لبان خشک می کند...
حسن آقای ما هم در خط مقدم نبرد بود وهر دو ماهی وگه گاهی هر چهار ماهی يکبار تلفنی ويا پيغامی از او می آمد وتا اطلاع ثانوی مادر وهمسرش طعمه دلهره وترس از ناقوس شوم فردا بسر می بردند.
در غياب شوهر پری مظلوم، شده بود زن مادر شوهر، گويا فخری که سالهای تنگ حرمان را به سختی سپری کرده بود وتازه نانش به روغن رسيده بود قسم خورده بود که تقاص روزهای سخت وبيچاره گيش را از اين دخترک آرام وخاموش بگيرد.
پری هم در کنار درد دوری همسر در عذاب مادر شوهر بود وکسی از قصه رنج او بویی نمی برد، هر شش هفت ماهی وگاهی هر سالی یکبار حسن آقا برای یک هفته ویا ده روزی سری بخانه می زد وبرمی گشت تا جای خالیش را در جنگ پر کند وجای خاليش را در خانه خاليتر.
روز بروز پری ضعيف تر می شد، تنها وقتی چاقو به لب رسيد مادرم از درد ورنج همسايه اطلاع پيدا کرد، که البته نصيحتهای مادرم به فخری نمک بر زخم می پاشيد وباعث می شد که او چند برابر بر طغیانش بيفزاید، بزرگترين گناه پری اين بود که حامله نمی شد!
با اصرار پدرم در یکی از فرصتهای مرخصی حسن به پزشکهای متخصص رجوع شد ومعلوم گشت که سبب عدم بارداری خود آقا حسن است!
باز گشتن حسن به جبهه همان وعذاب ورنج پری همان.. تا جایی که قصه او سر زبانهای همه اهل محل افتاد.. فخری خانم نه به او اجازه می داد پيش پدر ومادرش برود ونه آرامش می گذاشت، خانواده دختر هم می گفتند دخترمان در خانه شوهر بميرد بهتر است که آبروريزی بپا شود.
با بازگشتن ابراهيم پسر عمه حسن از سربازی ابر سياه ماتم بر خانه فخری خانم سايه گسترده رعد وبرقی پرصدا بپا شد. ابراهيم می گفت که قرار بوده با حسن آقا روز دوشنبه حرکت کنند، دو روز پيش يعنی شنبه حسن برگشته به قرارگاه پشت جبهه برای رديف کردن کارهای مرخصی وکيف خودش را هم برده تا با رسيدن ابراهيم از همانجا یکراست حرکت کنند. اما ابراهیم در هنگام بازگشت از منطقه ادای وظيفه اش می شنود که گردان امام مهدی که حسن مسئول آن بوده مورد هجوم هوائی دشمن قرار گرفته وهمه افراد آن گشته شده اند، او هم سری به آنجا می زند که شايد حسن از قرارگاه برگشته باشد آنجا، می بيند که لاشه های همه افراد گروهان سوخته وزغال شده اينطرف وآنطرف افتاده اند، ناگهان چشمش به لاشه حسن آقا می افتد، وگريان منطقه را ترک می کند، ویکراست بدون اينکه به قرارگاه پشت جبهه سری بزند برمی گردد خانه.
تلويزیون هم جز خبر پيروزيهای پی در پی وبه هلاکت رسيدن نيروهای بعثی کافر هيج خبر ديگری نداشت، مراجعه به دفاتر زيربط هم بی فايده بود.
خلاصه تازه بند وبساط روز سوم سوگواری را چيده بودند، ونوحه خوانها مردم را داغ گريه کرده بودند که صدای بچه های محله به هوا رفت که: حسن آقا اومد.. حسن آقا .. هورا .. هورا ..حسن آقا اومد!
حسن تا به خودش آمد ديد که روی دستهای جوانکها به هوا رفته .. مردم مات ومبهوت چشمهايشان را به هم می ماليدند و"لاحول" می خواندند.
ـ پناه بر خدا .. باور نکردنی است.
ـ خـ .. خـ..خدای من.. اين يک معجزه است.
خبر در شهر پيچيد ويک کلاغ يک روزه شد چهل کلاغ:
مرده زنده شده .. قدم اسب امام مهدی به او خورده دوباره جان گرفته .. خدا را به گريه وزاری پيرزن رحم آمده پسرش را دوباره زنده کرده .. کار کار حضرت عيسی (ع) است...
اما واقعيت اين بود که حسن در قرارگاه پشت جبهه دو روز منتظر ابراهيم مانده بود وچون خبری از او نيامده حرکت کرده. و جسد سوخته شده خدا می داند که جسد کدام بنده خدایی بوده...
پس از پايان مرخصی يک ماهه دوباره حسن آقا عازم جبهه نبرد حق وباطل شد، وبا رفتن حسن بار دگر غم بر خانه چيره گشت ورنج وعذاب پری دوچندان..
درست دو سال بعد قصه دوباره تکرار شد...
هواپيمای ارتش که سربازان را از جبهه به زاهدان منتقل می ساخت به آتشفشان تفتان برخورد کرد ومنفجر شد، وهمه 300 نفر سرنشين آن خاکستر شدند.
ترس ودلهره بر همه خانواده هايی که فرزندانی در جبهه داشتند چيره شد، سوگ واری عمومی اعلام گشت. تنها شانس دانستن نامهای سرنشينان اين بود که ليست مرخصيهای خط مقدم جبهه برسد. روز بعد با رسيدن ليست نامها بوم غم واندوه از همه مردم پريد وتنها زنگ در 300 خانه را بصدا درآورد..
يکی از آن خانه ها هم خانه فخری خانم بود..
دو روز بعد هم به خانه های همه شهيدان يک مشت خاکی که در پارچه ای پيچيده روی آن نامی نوشته بودند به رمز ياد بود جثه بخار شده شهيد تحويل گرديد تا در بهشت زهرای شهر به خاک سپرده شود.
بار دگر مراسم سوگواری مفصلی به پا شد، وکوچه ما نيز از ارديبهشت به کوی شهيد حسن ايوبی تغییر نام داد!
پری خانم هم مدتی در خانه شوهر مرحومش ماند وبه رمز وفا خدمت مادر شوهر داغدار ومأیوسش می کرد، پس از يک ماه تنها با يک دست لباس با چهره ای غمناک ودلی شاد (!) به خانه پدر ومادرش برگشت.
روزها آبها را از آسياب انداخت وزندگی اطرافيان با فراموش شدن حسن دوباره رونق گرفت، تنها مادر داغدار او بود که جز گریه سخنی نداشت وجز زاری ترانه ای.. تنها پسرش.. عصای پيريش.. سايه سرش.. اميدها وآرزوهايش.. همه چيزش.. را از دست داده بود وتنهای تنها .. تنهاتر از روزی که به داغ شوهر نشست در خانه می گريست.
سه ماه بعد دوباره معجزه رخ داد!...
ساعتهای ده شب بود که زنگ در خانه ما ديوانه وار بصدا در آمد، وقتی در را باز کردم فخری خانم بود در لباس خواب که نفس نفس زنان ديوانه وار پريد توی خانه..
- پـ... پـ.. پـ.. سـ.. سـ.. ســـ...رم.
مادرم پيرزن خسته وشکسته را در بغل گرفته آرامش داد، وتا فهميديم که می خواهد بگويد پسرش تلفن کرده جانمان به لبمان رسيد.
البته که جز خيالات مادر داغدار چيز ديگری نمی توانست باشد، تلفن به صدا در آمده، وشايد هم نيامده، واو هم که هم وغمش پسرش است خيالاتی شده وگمان برده که صدای پسرش را از گوشی تلفن می شنود..
اين تنها تفسير معقول ومورد اتفاق همه در آن شب تنها دو روز بيشتر عمر نکرد!
بله!.. حسن آقا بود که برگشت!...
اينبار ديگر يک کلاغ به صد کلاغ رسيد ومعجزه از دست امام مهدی وحضرت عيسی وحضرت خضر عليهم السلام هم بدر رفته بود ... وهر چه بود کرامت خود حسن آقا وضد تير بودن و..و..بود.
البته خودش که از پشت پرده خبر نداشت به سادگی می گفت که: با مرخصی ام موافقت شد، سروقت با سه نفر ديگر از دوستانم که با هم همسفر بوديم آماده حرکت شديم که منطقه مورد محاصره دشمن درآمد، روزهای بسيار سختی را سپری کرديم.. وقتی محاصره شکست فهميديم که هواپيمای مسافربری ارتش منفجر شده وتا ترتيب هواپيمای ديگر ما مجبور شديم سه ماه ديگر صبر کنيم.
پری که در خانه پدر دوباره رنگ ورو گرفته وچون روزهای اول ازدواجش مثل گل زيبا وبا صفا شده بود بار دگر با هزار ترس ودلهره به خانه بخت وشايد هم به کلبه بدبختی بازگشت.
حسن در همين مرخصی اش بود که درجه سرهنگی اش رسيد وآتش جنگ هم خاموش گشت. تنها چيزی که پس از هشت سال جنگ عايد حسن شده بود دو تا چشم قورباغه ای برآمده از اثر گازهای شيميایی با خلق وخویی عصبی واعصابی متوتر وپريشان واحيانا دستپاچگی ولرزش بدن.. همراه با درجه سرهنگی ومدالهای افتخار وبس...
اما اينها جای خالی بچه را در خانه پر نمی کرد، اين بود که وسوسه های اطرافيان حسن را بر آن داشت که دست رد بر سينه رضاخان نزند.. حالا اگر بچه دار هم نشود حداقل در بين مردم شهر جای پایی پيدا می کند.
با يک نمايش ساده از پری که احساس می کرد بختش دوباره سياه شده وبه چنگ فخری خانم افتاده موافقت گرفته شد وسرهنگ حسن تجديد فراش نموده داماد رضاخان شد. پرده دوم نمايشنامه که مجبور کردن پری به درخواست طلاق بود را فخری خانم خودش بعهده گرفت وپری با جسمی لاغر وپژمرده وروحی شکسته دوباره بازگشت به خانه پدر ومادر پير وشکسته اش.
البته اين نقطه اول سعادت او بود که آسمان رقم زده بود واو خود نمی دانست، تنها پنچ ماه بعد دبير ثروتمند وبا ايمان واخلاقی که زنش را در حادثه رانندگی از دست داده بود به خواستگاريش آمده، او را به خانه خوشبختی وسعادت برد، بعدها نيز صاحب چهار پسر وسه دختر شد، که جناب آقای دکتر سپاهی رئيس بيمارستان رازی وجناب مهندس سپاهی نماينده سابق شجاع ومحبوب شهرمان از جمله آنانند.
با رفتن پری از خانه فخری شمع خوشی وشادی هرگز در آن خانه روشن نگشت..
سرهنگ با خانم جديدش در يکی از آپارتمانهای پدر زنش در شمال شهر مستقر شدند وفخری بدون هيچگونه تعارف خشکی تنها در خانه خودش ماند.
همه جان وجونها .. عزيزمها وقربونت برمهای فخری خانم در عروس جديدش تأثیری نداشته هيچ بر أخم وتخمش هر روز اضافه تر می شد وتا جایی رسيد که عروس خانم چشم ديدن مادر شوهرش را نداشت، نه خانه اش می رفت ونه به شوهرش اجازه می داد که به او سری بزند.
پيرزن که تنها چراغ اميدش شکسته بود، با ريختن اشکهای پشيمانی گمان می کرد که دارد چوب ظلم وستمهایی که بر پری روا داشته را می خورد.. وبا کمکهای همسايه گان شکمش را نيمه سير نگه می داشت.
اما متأسفانه قائله بدينجا ختم نشد وتيغ به استخوانش رسيد..
روزی آقای سرهنگ با پسر ده ساله ودختر هشت ساله اش به خانه مادر نيمه کورش آمده به او فهماند که تصميم دارد خانه اش که از ميراث پدرش است را بفروشد، پير زن زد زير گريه که ای پسر بی معرفت اگر خانه را بفروشی من کجا بروم؟! حالا که تو خدا را نمی شناسی حداقل چند روزی تا مردنم دندان روی جگر بگذار.. به آبرو وحيثيت خودت رحم کن..
تنها کلمه آبرو وحيثيت بود که پسر را مجبور کرد يک قدم عقب نشينی کند، اين بود که چند روز بعد خانه را به چند خانواده مهاجر افغانی کرايه داد به اين شرط که اين زن کور پير در انباری کنار دستشويی حياط بماند.
افغانهای بيچاره که با حمالی وکارگری زندگی بخور ونميری داشتند ومردهايشان از صبح تا شب در پی لقمه نانی جان می کندند وزنها در خانه با گل دوزی وسوزن بافی پا به پای مردان عرق می ريختند با همه شرط وشروطهای صاحب خانه موافقت کردند، بخصوص که شنيده بودند او آدم کله گنده ای است واگر روزی مأموران انتظامی برای چند قران رشوه ای موی دماغشان شوند شايد بدادشان رسد.
آدمهای خيلی خوبی بودند وپيرزن را در همان لقمه نان خشک وپيازشان شريک می کردند.
روزی که من پس از فارغ التحصيل شدن در رشته روانشناسی دانشگاه تهران به خانه رسيدم، نه پدرم به استقبالم آمد ونه مادرم، تنها خواهرم آمنه بود که خبر وفات پيرزن کور همسايه را بمن داد وگفت مادر رفته به خانه همسايه وپدرم هنوز از قبرستان برنگشته.
بله! شمع زندگی فخری خانم هم در سکوت وبی خبری همه خاموش گشت وتنها افغانهای کرایه نشين وچند تن از همسايه گان او را تا قبرستان بدرقه کردند.. نه پسری ونه نوه ای ونه خويشی ونه درويشی..!
در خانه سرهنگ حسن هم کسی نبود جز او وخانمش مهری خانم، تنها پسرشان پدرام در فرانسه در رشته فلسفه ادامه تحصيل می داد ودخترشان در لندن پزشکی می خواند.
خبر رسيد که دختر پس از فارغ التحصيل شدن با يکی از همکلاسيهای انگلستانيش ازدواج کرده، مليت آنجا را گرفته قصد باز گشت به کشور را ندارد.
پدرام هم پس از ليسانس در همانجا فوق ليسانس گرفته در پی برنامه دکترايش بود وتنها هر وقت کارش لنگ می شد نامه ای به پدرش می فرستاد وپول بيشتری می خواست.
مهری خانم که عاشق اروپا بود با دخترش تماس گرفت وبه بهانه ديد وبازديد به انگلستان رفت وبا همان سن وسالی که داشت در فرودگاه گذرنامه اش را پاره کرده درخواست پناهندگی اجتماعی کرد که؛ در کشورش آزادی نيست، مجبور است حجاب بپوشد، حق رقص وپايکوبی ندارد.. نمی تواند آزادانه شراب بنوشد و.. ودر همانجا برای هميشه ماندگار شد.
آقای سرهنگ تنها با بيماريهايش که هر روز بيشتر وبيشتر می شد در خانه دست به گريبان بود. کم کم در زير فشارهای روحی کمرش خم شد وتوازن عقليش را از دست داد، گه گاهی برهنه از خانه بيرون می دويد، خاک به سر و صورتش می ريخت، ودر خيابانها می رقصيد وبا صدای بلند می خنديد..
رضاخان هم که آبروی خانواده گيش را در خطر می ديد وهم فرصت طلايی را جلوی رويش، حسن را در يک کلبه در نخلستان زندانی کرده شايعه کرد که حسن در چاهی افتاده ومرده.
مجلس عزايی هم تشکيل داد وثروت ودارايی سرهنگ را هم به وکالت دروغين نوه هايش به جيب زد.
پدرام هم پس از پايان دوره فوق تخصصی اش تنها يکبار به سراوان آمد وسر قبر ـ قلابی ـ پدرش فاتحه ای خواند وبعنوان استاد دانشگاه در تهران استخدام شد وسال پيش هم در انتخابات رياست جمهوری از طرف جناح آزاديخواهان شرکت کرده پيروز شد.
از دختر وهمسر هم تنها يک سنگ ياد بود رسيد که سر قبر نصب گرديد.
تنها سه ماه پيش بعد از اينکه ماشين رضاخان در راه زاهدان از جاده منحرف شده در دره افتاد وطعمه آتش شد، ديوانه ای با ريش وسبيل دراز در شهر می دويد.. وبازيچه وسرگرمی بچه های کوچه خيابان شده بود که دنبالش می کردند وداد می زدند: حسن يک.. حسن دو.. حسن سه.. حسن دنده به دنده ... حسن نوکر بنده.. حسن چرا نمی خنده..
واو هم با صدای بلند قهقهه می زد ودلغک بازی در می آورد.. وکسی گمان نمی کرد که اين ديوانه همان سرهنگ حسن ايوبی سرهنگ باز نشسته لشکر زرهی زاهدان باشد..
حالا که روی ديگر سکه بر ملا شد، همه شهروندان سراوانی را دعوت می کنم تا حداقل با نامه تسليتی با رياست محترم جمهوری در غم واندوه در گذشت واقعی پدرش شريک گردند..
چوب خدا صدا ندارد اگر زند دوا ندارد.
وارد شوید یا ثبت نام کنید و دیدگاهتان را بنویسید